زود گذشت

نویسنده:

مترجم:


​​​​​​​جلوی تاکسی عکسی از جوانی‌‌‌های راننده بود. در عکس راننده جوان لبخند می‌‌‌زد؛ اما حالا با صورت پر چروک و آفتاب سوخته، اخمالو و جدی روبه‌‌‌رو را نگاه می‌‌‌کرد؛ کمی جلوتر مسافرهای عقب پیاده شدند و من و راننده تنها شدیم؛ از راننده پرسیدم «عکس خودتونه؟» راننده گفت: «بله، خود قدیمم.» بعد گفت: «اشکال نداره یه سیگار بکشم؟» گفتم «نه.» راننده کمی شیشه را پایین داد و سیگارش را روشن کرد. چند تا پک که زد گفت: «پنجاه‌‌‌ودو ساله که راننده‌‌‌ام... خیلیه‌‌‌ها.» گفتم «بله.» راننده گفت: «اصلا نفهمیدم چی شد.... یه دفعه پنجاه سال رفت.... یه دفعه تموم شد.» به تعارف گفتم «کی می گه تموم شده؟» راننده لبخندی زد؛ اما زود لبخندش محو شد و گفت: «هیچ کاری نکردم... اصلا نفهمیدم چه جوری گذشت.» چیزی نگفتم. راننده پک عمیقی به سیگارش زد و پرسید: «شما می‌‌‌دونی آدم کیش بخواد بره چقدر در میاد؟» گفتم «برای چند نفر»؟ راننده گفت: «یه نفر...»
برگرفته از «تاکسی‌‌‌نوشت»، سروش صحت
10 شماره آخر