«انسان/ دست به دست میگردد/ و زنجیر/ شکل قدیمی خود را حفظ میکند...»
بدون شک پرداختن به مفهوم انسان یکی از نکات مشترک میان شاعران است. هرکس از زاویه دید خودش میخواهد سهمی در سرایش جهانی داشته باشد که انسان در آن نقش اول را بازی میکند.
آن هم در جهانی که به قول شاعر «فریاد نمیتواند/ مسیر گلولهها را عوض کند» و هم اوست که بهتر از هر کسی میداند: «هر چاقویی که در آب افتاده /انسانی را کشته است.»
با دردی که فصل نمیشناسد
برای زنده یاد غلامرضا بروسان «انسان» مثل «درختی که به پهلو افتاده است» گاهی شبیه به یک مرثیه بود، سؤال بود، آن هم به بزرگترین شکل ممکن، انسان در شعر بروسان دست به دست چرخیده است، از عهد عتیق تا حالا و همان دانههای زنجیر را بی آن که شکل جدیدی به خودش گرفته باشند با خودش به قرن بیستم آورده است.
دردآور است نه؟ این که شاعر چیزهایی را دیده است که خارج از توان شانههایش بودهاند. این که نعرهای از فرامکان شنیده است، آنچنان که نمیداند از دهان یا یقه یار بوده است:
«نعرهای چنان که نفهمیدم/ از دهانش بود/ یا از یقهاش...»
اینکه گل آفتابگردان را استعاره از انسان بگیری و سیاهی دانههایش را دهانی زخمی ببینی که از فرط فریاد کبود شده است دیگر از آن دردهاست:
«گل آفتابگردان!/ هرگز دهانت را این گونه / سیاه ندیده بودم»
اینگونه است دیگر، شاعر در جهان امروز حتماً سر نترسی دارد که به پیشباز رنج رفته است.
قبل از آنکه دست به قلم بگیرد و شروع به سیاه کردن صفحهای کند، برف بر لوح سفیدش باریده است، برفی نه آنچنانکه از پشت پنجره به تماشا بنشیند، برفی که راه را بر او بسته است:
«در برف/ کلاغی که مرده بود / کفش من بود...»
پرچمی که پاییز را دشوار کرده
«گلولهها با روکش مس حرکت میکنند/ پرندگان با بال/ و انسان/ دیگر حرکتی نمیکند...»
انسان و باز هم انسان، انسانی که در جنگ گرفتار آمده و صلح برایش چیزی جز یک پرچم سفید نیست، انسانی که نمیخواهد و نمیتواند مرده باشد، در جهانی که هر شب، ماه از پرچمی عبور میکند که در آن شلیک کردهاند:
«تو نمیمیری/ همچون پرچمی که سربازان بسیاری در آن شلیک کرده باشند/ و هر شب به هنگام باد/ماه را از خودت عبور میدهی/ چطور میتواند مرگ/ از تو / گودالی را پر کرده باشد»
ابرانسانی از این دست که بی آنکه مرتاض بوده باشد یقهاش را بالا میدهد «و باران بر کلاه لبه دارش میبارد»
چطور میتواند مرده باشد و مرگ از او گودالی را پر کرده باشد.
انسان در شعر بروسان همانقدر که سرشار از زندگی است، آنطور که درخت گلابی را زیبایی زنی سالمند میبیند که ماه را به دامن گرفته و برگهایش را روشن میکند، همانقدر که لبخندش آنقدر زیباست که حدود ساعت نه را نشان میدهد و تا حرف می زند آسمان آبی میشود، همانقدر هم به مرگ نزدیک است.
و این رفت و آمد میان مرگ و زندگی در شعر بروسان مدام تکرار میشود، شاعر به مرگ فکر میکند چون زندگی را دوست دارد و میداند که زیبایی محکوم به نابودی است، زیبایی بیشتر از آنکه شاعر را به وجد بیاورد نگرانش کرده است:
« تو مردهای / و من هنوز/ نگران چین پیشانیات هستم»
میگوید:
« خبر مرگت را که آوردند/ تو نبودی...»
و چه جان بخشی از این بالاتر؟ اگر جان بخشی به اشیا در ادبیات اسمش « سوررئالیسم» باشد جان بخشی از این دست که بعد از مرگ یک انسان هم ادامه دارد و با مرده یار حرف می زند اسمش چیست؟
اسم این صنعت که شاعر در آن نگران چین پیشانی یار جوانمرگش است چه میتواند باشد؟
« خبر مرگت را/ مثل شاخه پر شکوفه گیلاس آوردند/ و گذاشتند وسط حیاط...»