printlogo


وقت رفتن رسیده بود؟

خوانا ادکاک| یک روز مثل شاهزاده‌ای کوچک به سفری دراز رفتم. ایگوانای خانگی، گلدان‌ها، ملافه‌ها، عکس‌ها و یخچالم را به ارنستو سپردم. من که بچه نداشتم به خودم می‌بالیدم که این چیزها را نگه می‌دارم؛ به ارنستو و ایگوانا غذا می‌دادم؛ هر دوشان خیلی کم غذا می‌خوردند. به گل‌ها آب می‌دادم؛ هر هفته ملافه‌ها را می‌شستم و عکس‌های روی دیوارم را دستمال می‌کشیدم و یخچال را خاموش می‌کردم که برفک آن آب شود. خانه مرتب و خوبی بود اما وقت رفتن رسیده بود و باید خانه را ترک می‌کردم؛ مراقب خودتان باشید زود برمی‌گردم. با همه خداحافظی کردم. وقتی برگشتم، ارنستو لاغرتر شده و گل‌ها خشک و خاک گرفته بود و از عکس‌ها و ملافه‌ها خبری نبود؛ یخچال از شدت برفک درش باز نمی‌شد و مخزن شیشه‌ای پر از ماسه بود. از او پرسیدم این چه وضعی است، پس چرا به او اعتماد کرده بودم؟ گفت حوصله زلم زیمبو ندارد و دلش می‌خواهد ديوارها لخت باشد و تشک بدون ملافه؛ در مورد ایگوانا هم گفت هر روز به جای غذا یک مشت ماسه توی مخزن آب می‌ریخته؛ گفت اگر خانه را به اندازه کافی دوست داشتم پیش از آن‌که مدفون می شد باید برمی‌گشتم. مدتی طولانی در سکوت نشستیم و به ایگوانا چشم دوختیم که در ماسه‌ها شنا می‌کرد. گاه و بی‌گاه سر بیرون می‌آورد که نفسی بگیرد. دیگر نتوانستم تحمل کنم. مخزن سنگین را به پهلو غلتاندم و محتویات آن ریخت. ایگوانا هم غلت زد و بیرون آمد و پای کپه ماسه ولو شد و به زحمت فراوان نفس نفس زد؛ اژدهای باستانی که سرش بسیار گنده شده و رنگش از بین رفته بود. با احتیاط به آن نزدیک شدم اما به نظرم هیچ نترسید. آمدم بلندش کنم در دستم خرد شد. جز پوسته‌ای خالی از آن نمانده بود؛ شکننده و نازک؛ بغضم ترکید و زدم زیر گریه، ارنستو برای دلداری آمد، دست دراز کردم دست او را بگیرم که دستم در دستش فرو رفت و تکه‌های آن خرد شد و روی ژاکتم ریخت ...