printlogo


هیروشیمای پله و برزیلی‌ها

​​​​​​​فینال جام جهانی 1950 چیزی نیست که هیچ وقت از ذهن برزیلی‌ها پاک شود. حتی کسب پنج قهرمانی جام جهانی بعد از آن واقعه هم نتوانسته تلخی آن روز را بزداید. در بازی فینال، برزیل مقابل اروگوئه قرار می‌گیرد. ابتدای نیمه دوم یک گل هم جلو می‌افتد. بیش از 200 هزار نفر در ورزشگاه تازه‌تاسیس ماراکانا و میلیون‌ها نفر در خانه‌هایشان آماده برگزاری جشن قهرمانی هستند اما آن روز اتفاق دیگری می‌افتد. روایتی از آن روز را بخوانید:
پله که در آن زمان پسرکی 10 ساله بوده، اتاقی در حومه فقیرنشین ریو را توصیف می‌کند. خانواده پرجمعیت آقای آرانتس دوناسیمنتو دور رادیوی کوچکی حلقه زده‌اند و به صدای گزارش زنده پرشوری گوش می‌دهند که از ماراکانا روی امواج سوار می‌شود و از بلندگوهای رادیو می‌پیچد توی اتاق. جشن دیگر چنان قطعی است که پله می‌نویسد بعد از گل فرایچا برای برزیل، تحمل آن حجم از انتظار برای شروع جشن و پایکوبی را نداشته و به کوچه زده تا با پسربچه‌های مثل خودش فوتبال بازی کنند. آن دقایق بزرگ‌ترین حسرت زندگی پله در آن روایت هم محسوب می‌شوند. او -نقل به مضمون- می‌نویسد انتظارش برای تمام شدن بازی و بیرون ریختن بقیه کمی بیش از حد معمول طول کشیده و وقتی با کنجکاوی به خانه برگشته، با تکان‌دهنده‌ترین خبر زندگی‌اش روبه رو شده: «برزیل باخته است». اروگوئه، در وضعیتی شبه‌محال، دو گل زده و بازی و جام را برده. رادیو خاموش است، در اتاق گرد مرگ پاشیده‌اند. پله بعدها بزرگ‌تر شده و همان جام را هم به خانه برگردانده اما حسرت آن دقایق و این که در بزر‌گ‌ترین تراژدی کشورش کنار خانواده نبوده تا ابد رهایش نکرده است.  او می‌نویسد: «ما کشور بزرگی بودیم اما تاریخ چندانی نداشتیم. آن چه به نام کشور برزیل می‌شناختیم، عمری بیشتر از یک قرن نداشت و همین مدت اندک هم خالی از هر پیروزی یا شکست بزرگی در مثلا یک جنگ واقعی بود. جمعیت بسیاری، ما بودیم که در زاغه‌های ریو و سائوپائولو روزگار می‌گذراندیم و گروه اندکی ثروتمند، عموما سفیدپوست که در شهرها زندگی خودشان را داشتند... آن شکست اما چیزی بود که برزیل را کشور کرد. همه ما و همه آن‌ها را چنان همزمان خرد کرد و در هم ریخت که یک چیز شدیم؛ یک کل واحد که البته شکست خورده بود اما اگر نمی‌خورد کشور نمی‌شد. ۱۶ جولای ۱۹۵۰، هیروشیمای ما بود. غم بزرگ و عمومی، هم ما را هیچ کرد و هم همه را. آن جا تازه ملت شدیم و بعدها از چنین خاکستری بود که ققنوس برزیل برخاست.»