printlogo


احیاگر وقت های مرده
فائزه مهاجر  |  روزنامه‌نگار


 همه ما آرزوهایی داریم که برآورده نشده و شاید خیلی از ما در گذر زمان آرزوهای‌مان را به دست فراموشی سپردیم و دست خالی با گذر عمر همراه شدیم غافل از این‌که امید و آرزو مهم ترین همسفران این مسیر پر فراز و نشیب هستند. «معصومه طوسی» اما هیچ‌وقت آرزویش را فراموش نکرد، حتی در 70 سالگی. امروز حال او از همه ما خوش‌تر است چون پشت این بهانه‌ها مخفی نشد که دیگر از سن من برای درس‌ خواندن گذشته، لزومی ندارد که بروم دانشگاه و ... . او که حالا 73 ساله است، چند سال قبل پشت میز دانشگاه در کنار دانشجوهای 18، 19 ساله نشست، در پرونده امروز «زندگی ‌سلام»، داستان شنیدنی این آرزوی تحقق یافته را با هم می‌خوانیم. با ما باشید.

با فاصله 40 سال از دیپلم دانشگاه قبول شدم
برای شروع گفت‌وگو از او خواستم خودش را معرفی کنند: «معصومه طوسی صدر هستم 73 ساله. 4 فرزند دارم، دو پسر و دو دختر. پسران من شغل آزاد دارند، دختر اولم پزشک است و دختر دومم کارشناس بیهوشی. بعد از تمام کردن دبیرستان، در سال 1350 معلم شدم و 30 سال در شغل معلمی خدمت کردم و بازنشسته آموزش و پرورش هستم. سال 1387 بعد از گذشت حدود 40 سال از اتمام دوره تحصیل در مقطع دیپلم، تصمیم به ادامه تحصیل گرفتم. در آن زمان دانشگاه بدون کنکور نبود و همه باید از طریق آزمون به دانشگاه راه پیدا می‌کردند. من هم کنکور دادم و در مقطع کارشناسی، در رشته روان شناسی دانشگاه پیام نور مشهد قبول شدم و 4 سال تحصیل کردم، بلافاصله بعد از اتمام کارشناسی هم در مقطع ارشد در رشته جامعه شناسی دانشگاه پیام نور مشهد قبول شدم و تحصیلم را به پایان رساندم. عنوان پایان‌نامه‌ام هم «پدیدار شناسی ادامه تحصیل در افراد بالای 50 سال بود.»

محیط خانه کاملا مناسب درس‌خواندن شده بود
برایم خیلی جالب بود که بدانم چه اتفاقی باعث شد سمت ادامه تحصیل برود. او این‌طور توضیح می‌دهد: «من همیشه آرزو داشتم دانشگاه بروم یعنی از زمانی‌که درسم تمام شد و دیپلم گرفتم خیلی دوست داشتم دانشگاه بروم اما نشد چون بلافاصله معلم شدم و البته معلمی را هم دوست داشتم و می‌توانم بگویم از 30 سال معلمی، من 24 سالش را مسئول مدرسه بودم و چون در دوران معلمی بسیار پر‌مشغله بودم فرصت ادامه تحصیل فراهم نشد. من حتی درتابستان هم درگیر کار مدرسه بودم چون در آن زمان همه چیز دستی انجام می‌شد و هنوز کامپیوتری نشده بود و روند انجام کارها خیلی زمان‌بر بود. وقتی بازنشسته شدم دختر اولم دانشجوی پزشکی بود و دختر دومم برای کنکور آماده می‌شد به همین دلیل همیشه از من می‌خواستند که خانه ساکت باشد و حتی تلفن صحبت کردن هم در خانه ما با شرایط ویژه انجام می‌شد. محیط خانه ما در آن زمان کاملا مناسب درس خواندن شده بود و اولین جرقه در ذهن من آن جا زده شد که من هم می‌توانم از این آرامش و سکوت بهره ببرم. من خیلی اهل مطالعه بودم و حتی جدول را با خودکار حل می‌کردم چون کاملا به خودم مطمئن بودم. از آن زمان شروع کردم به نظم دادن به مطالعاتم و تصمیم گرفتم به آن جهت بدهم و به این فکر کردم که ادامه تحصیل دهم. من روان‌شناسی را خیلی دوست دارم و می‌توانم بگویم شاید 70 درصد، علاقه به همین رشته من را به سمت ادامه تحصیل سوق داد. کنکور دادم و مشهد دانشگاه پیام نور قبول شدم. همین که توانستم با اولین کنکور و تنها یک انتخاب در مشهد رشته مورد علاقه‌ام را قبول شوم هم مشوق دیگری برای من شد.»

 شوهرم من را افتخار خانواده صدا می‌کرد 
در ادامه از حال و هوای روزهای اول بعد از قبولی در دانشگاه برایم گفت: «بعد از قبولی در دانشگاه تصمیم گرفتم پیش از شروع ترم به سراغ رئیس دانشگاه بروم و درباره کلاس‌ها و نحوه درس خواندن راهنمایی بگیرم و اطلاعاتم را در این زمینه بیشتر کنم. رئیس دانشگاه از من پرسید چرا تصمیم گرفتم در این سن و سال درس بخوانم و من پاسخ دادم چون درس خواندن را دوست دارم اما ایشان گفت همه چیز که دوست داشتن نیست. شما باید همه شرایط را در نظر بگیری؛ رشته روان شناسی درس‌های متفاوتی دارد. مثلا آمار که درس سختی‌ است و باید آن را پاس کنی. از طرف دیگر وقتی شما دانشجو شوی خانواده از شما توقع کسب نمره خوب دارند و درس خواندن و نمره بالا آوردن با استرس زیادی همراه است و این استرس به خانواده و فرزندان هم منتقل می‌شود، از همه مهم‌تر در این سن و سال استرس اصلا برای شما خوب نیست. این حرف‌ها باعث شد من کمی تردید کنم. با خانواده در این مورد مشورت کردم که خانواده و به خصوص دخترم خیلی من را تشویق کردند و اصرار کردند که تردید را کنار بگذارم و حتی اگر شده ترمی 4 واحد بردارم ولی به تحصیل ادامه دهم. در حین تحصیل هم خانواده خیلی مشوق من بودند، مخصوصا شوهرم. او هر وقت از من درخواستی داشت و مثلا اگر یک لیوان آب از من می‌خواست این طور من را صدا می‌کرد که افتخار خانواده لطفا یک لیوان آب به من بده به خصوص در حضور فرزندان، این طور من را صدا می‌کرد که اهمیت کاری که من انجام دادم برای آن‌ها هم روشن شود.»

 با دامادم همکلاس بودم 
از او خواستم درباره شرایط زندگی در زمان تحصیل در دانشگاه برایم بگوید که این‌طور توضیح می‌دهد: «من وقتی شروع به تحصیل کردم هر دو دختر من در دوران عقد بودند. وقتی من در مقطع ارشد تحصیل می‌کردم با دامادم همکلاس بودم. رشته‌‌هایمان فرق می‌کرد، ایشان مهندسی می‌خواند و من جامعه‌شناسی ولی هر دو مقطع ارشد درس می‌خواندیم. به همین دلیل وقتی اطرافیان یا بعضی دانشجویان به من می‌گفتند نمی‌شود و از سختی شرایط درس خواندن شکایت داشتند، من راهنمایی می‌کردم و می‌گفتم من با چنین شرایطی می‌توانم پس شما هم می‌توانید. یک مسئله که برایم خیلی مهم بود این بود که من هیچ درسی را نیفتادم در حالی‌که خیلی از جوان‌تر ها ممکن بود درس‌ها را پاس نکنند. مثلا همان درس آمار که همه از سختی آن می‌گفتند، ترمی که من درس می خواندم 70 درصد کلاس این درس را افتادند اما من پاس شدم. مهم‌ترین دلیل هم علاقه من به درس خواندن بود. من در کلاس درس خیلی حس خوبی داشتم و اگر دانشجویان دیگر در هوای کلاس نفس می‌کشیدند من هوای کلاس را می‌بلعیدم، اصلا هوای کلاس حال من را خوب می‌کرد و حواسم کامل به کلاس و درس استاد بود.»

ادامه ‌تحصیل در این سن، رنگ‌وبوی دیگری دارد
سوال دیگری که در ذهنم ایجاد شده بود دلیل ادامه تحصیل او حتی بعد از کارشناسی و در مقطع ارشد بود، که با آرامشی مثال‌زدنی برایم توضیح داد: «به خاطر علاقه زیادی که داشتم تحصیل را بعد از کارشناسی هم ادامه دادم. به دلیل این که حالم خیلی خوب بود. دانشگاه رفتن و سر کلاس بودن در کنار جوان‌های پر انرژی حالم را خیلی خوب می‌کرد. وقتی می‌دیدم در بین جوان‌ها هستم و دختران و پسران جوان و باانرژی در کنار من نشسته‌اند من هم انرژی می‌گرفتم و این‌که کلا در محیطی بودم که چیزی یاد می‌گرفتم، این آموختن خیلی برایم لذت بخش بود. من حتی اگر یک کلمه از کسی بیاموزم همان را یادداشت می کنم. به عنوان مثال یادداشت می کنم من فلان روز این کلمه را نمی‌دانستم یا این معنی را نمی‌دانستم و از فلانی یاد گرفتم. اگر چند کلاس پشت سر هم داشتم وقتی بعد از دانشگاه به خانه می‌آمدم و دخترم می‌خواست برایم چای بریزد که خستگی من در برود من می‌گفتم نه مامان من اصلا خسته نیستم. من از جایی می‌آیم که پر از انرژی و حس خوب بوده و من الان پر از انرژی هستم و اصلا احساس خستگی ندارم. اصلا ادامه تحصیل در سن بالا رنگ و بوی دیگری دارد.»


استادان جلوی پایم بلند می‌شدند
وقتی از نحوه برخورد استادان و دانشجویان از ایشان سوال کردم این طور پاسخ داد: «استادان دانشگاه جلوی پایم بلند می‌شدند و خیلی برایم احترام قائل بودند و توجه ویژه داشتند. من هم احترام ویژه‌ای برای کلاس قائل بودم و مطالب درسی که در کلاس تدریس می‌شد خیلی برایم پراهمیت بود و قدر می‌دانستم، در صورتی‌ که آن زمان برای بقیه این طور نبود و کسی برای لحظات کلاس و دقایقی که در کلاس درس سپری می‌شد مثل من قدر و منزلت قائل نبود. روزی که برای ما جشن فارغ التحصیلی گرفتند، یکی‌یکی دانشجویان را صدا می‌زدند روی سن که مدرک فارغ‌‌التحصیلی را بدهند، وقتی من را صدا زدند استادم گفتند من ادب را از این خانم یاد گرفتم. من خیلی این لحظات را غنیمت می‌دانستم و برای شخص من خیلی ارزشمند بود. من حتی در پایان‌نامه‌ام هم این مورد را ذکر کرده‌ام که لحظات کلاس آن گونه که برای من بود و برای من می‌گذشت برای یک جوان نبود. دانشجویان هم خیلی برایم احترام قائل بودند و در کنار هم حس خوبی داشتیم. مثلا اگر استاد وسیله‌ای نیاز داشت برای کلاس که دانشجویان برایش از قسمت آموزش بیاورند من تا یک نگاه به یکی از دانشجویان می‌کردم او منظورم را می فهمید و آن قدر احترام قائل بود که همان لحظه بلند می‌شد و می‌رفت و آن وسیله را برای کلاس می‌آورد.»

​​​​​​​
خیلی احساساتم را سرکوب می‌کردم
درباره وضعیت تحصیل در دوران کودکی و نوجوانی‌اش هم از او پرسیدم که داستانی شنیدنی برایم تعریف کرد: «من در کودکی شاگرد خیلی خوبی بودم و درسم خوب بود ولی خب چون در زندگی من در آن زمان مشکلاتی وجود داشت نتوانستم درسم را ادامه دهم. پدر من چند همسر داشت و اختلاف سنی من با پدرم خیلی زیاد بود و مانند پدربزرگم بود و خیلی او را نمی‌دیدم و از طرف دیگر وقتی من به دنیا آمدم مادرم سنش خیلی کم بود و چون پدرم فرزند دختر دیگری نداشت این نگرانی برای پدرم وجود داشت که مادرم نتواند از من مراقبت کند، به همین دلیل من را از مادرم گرفتند و با نامادری بزرگ شدم و همه مادر نا‌تنی‌ام را مادر من می‌دانستند. البته ایشان خیلی به من محبت می‌کرد و من را دوست داشت اما مادر واقعی‌ام نبود. اختلاف سنی من و نامادری‌ام خیلی زیاد بود و تقریبا مثل مادر بزرگم بود و البته همه کارهای مربوط به من را او انجام می‌داد. مثلا برای امور مربوط به مدرسه مادر ناتنی‌ام به مدرسه‌ام می‌آمد و مادر خودم اجازه این کار را نداشت. یادم می‌آید مادرم دم در مدرسه می‌آمد و از دور من را که در صف ایستاده بودم تماشا می‌کرد و گریه می‌کرد و قلب من از دیدن این صحنه‌ها به درد می‌آمد. به خاطر این مسائل خیلی احساساتم را سرکوب می‌کردم و دوست نداشتم با کسی دوست شوم که از این رازهای زندگی من باخبر شود.»


از وقت‌های مرده استفاده می‌کردم
خیلی دوست داشتم بدانم چند ساعت در روز مطالعه داشته و با وجود مشغله زندگی چطور از پس دوره ارشد برآمده که ایشان نکات جالبی را برایم توضیح داد: «هر آدمی در زندگی‌اش وقت‌های مرده بسیار زیادی دارد. من اگر در مورد خودم بخواهم مثال بزنم تمام دوران تحصیل از دیپلم تا ارشد را من از وقت‌های مرده برای درس خواندن استفاده می‌کردم. همه ما وقت‌های زیادی را در زندگی به بطالت می‌گذرانیم و از آن استفاده مفید نمی‌کنیم. من خودم در درس زبان که برایم مشکل بود مثلا اگر می‌خواستم 10 لغت زبان حفظ کنم روی کاغذهای کوچک می‌نوشتم و در مسیر رفت و آمد در مترو و اتوبوس، در صف نانوایی و حتی وقتی در حال آشپزی بودم این لغت‌ها را می‌خواندم. بیشتر زمان درس خواندن را من در وقت‌هایی انجام می‌دادم که قبلا هم داشتم ولی از آن‌ها استفاده نمی‌کردم و چون به این کار علاقه داشتم تلاش بیشتری می‌کردم و اصلا خستگی‌ها به چشمم نمی‌آمد.»

 خواستن توانستن است
سوالی که شاید همه دوست دارند از ایشان بپرسند این است که آیا حاضرید دوباره به گذشته برگردید و همین مسیر را دوباره طی کنید؟ و پاسخ خانم طوسی: «من چون در کودکی اذیت شدم و شرایط پیچیده‌ای داشتم دوست ندارم به آن دوران برگردم اما دوران تحصیل در دانشگاه را خیلی دوست داشتم و همچنان حاضرم دوباره به آن دوران برگردم و حتی به صورت تکراری همان درس‌ها و همان رشته را بخوانم و آن روزها را تجربه کنم. من خیلی درس خواندن را دوست دارم. سال 97 دانشگاه فردوسی رشته علوم اسلامی قبول شدم و 60 واحد علوم اسلامی خواندم. 100 جلسه دوره طب سنتی گذراندم. الان هم کلاس حفظ و تفسیر قرآن می‌روم. من معتقدم انسان هر کاری را که بخواهد می‌تواند انجام دهد و خواستن توانستن است. به قول یکی از استادانم، انسان باید همیشه به خودش بگوید که من بهترین هستم. انسان باید خودش را باور داشته باشد و ایمان داشته باشد که می‌تواند در زمینه مد نظرش بهترین باشد.»