printlogo


خانه متروک

نیمه‌شب گذشته بود و پسر، تنها در خانه‌ قدیمی پدرش، روی مبل نشسته بود و به صدای باد گوش می‌داد. چراغ‌ها کم‌نور و سایه‌ها روی دیوارها رقصان بودند. سعی می‌کرد خود را با خواندن کتاب سرگرم کند، اما حس عجیبی از نگاه کسی او را آزار می‌داد. ناگهان صدای ضربه‌ای آرام از درِ ورودی شنیده شد. پسر سرش را بلند کرد و به سمت در نگاه کرد. کسی پشت در نبود. فکر کرد شاید باد باشد و دوباره به کتاب خواندنش برگشت. چند دقیقه بعد، دوباره همان صدا تکرار شد، این بار محکم‌تر. پسر با تردید بلند شد و به سمت در رفت. وقتی در را باز کرد، هیچ‌کس نبود؛ فقط تاریکی کوچه و صدای زوزه باد. برگشت و در را قفل کرد. اما پیش از آن که به مبل برسد، صدای کوبیدن در از پشت سرش بلند شد، این بار با شدت. دلش فرو ریخت. با ترس به عقب نگاه کرد. در همچنان بسته بود، اما صدای ضربه‌ها قطع نمی‌شد.
پسر به‌سختی نفس می‌کشید. به سمت در رفت و با دست لرزان آن را باز کرد. بیرون هنوز خالی بود، اما وقتی برگشت، تمام چراغ‌های خانه خاموش شدند. در تاریکی، صدای آرامی در گوشش زمزمه کرد: «چرا باز کردی؟» پسر جیغ کشید، اما صدایش در سکوت فرو رفت. وقتی چراغ‌ها دوباره روشن شدند، خانه خالی بود. اثری از پسر نبود، انگار کسی هرگز آن‌جا زندگی نکرده بود.
فردای آن روز، همسایه‌ها به پلیس گزارش دادند که از خانه متروک داخل کوچه، صدای کوبیدن در می‌شنوند، اما وقتی می‌روند ببینند چه خبر است، کسی در خانه نیست. خانه دوباره خالی و ساکت بود.ع. ک