مراسم رونمایی از کتاب «سه خواهرون» ،جدیدترین اثر مریم قربانزاده ،شامگاه شنبه با حضور جمعی از خانوادههای شهدا، مدیرعامل خانه کتاب و ادبیات ایران، برخی نویسندگان و مدیران استان خراسان رضوی در مشهد برگزار شد.
آن شهید گمنام ،پدرم بود
در ابتدای این نشست، تکتم رفیعی، فرزند شهید ابوالفضل رفیعی که یکی از روایتگران این کتاب نیز به شمار میآید، درباره پدر شهیدش گفت: ۳۴ سال چشمانتظار پدر بودیم. فقط میدانستم پدرم در عملیات خیبر به شهادت رسیده است. هر جا مزار شهیدی میدیدم که نام عملیات خیبر بر آن حک شده، مینشستم و با او درددل میکردم.۳ سال پیاپی با کاروان نور به منطقه طلائیه رفتم، چون از آن جا عملیات خیبر شروع شده بود. آن جا حالم بهتر میشد و با پدر صحبت میکردم. همیشه دعا میکردم و از پدر میخواستم که ما را از چشمانتظاری درآورد تا این که بعد از ۳ سال با آزمایش دیانای که گرفته شد، مشخص شد یکی از شهدای گمنام مدفون در محوطه دانشگاه فردوسی مشهد، پدر من است.
رفیعی افزود: یادم میآید یکی از همین سالها با چند نفر از دوستانم به سفر رفتیم. در این سفر به شدت دلتنگ بودم و خیلی جای خالی پدر را حس میکردم. همین که سوار هواپیما شدیم یکی از دوستانم که همردیف ما هم بود روزنامه را باز و شروع به مطالعه کرد. چند لحظه بعد صدا زد تکتم عکس پدر شما توی روزنامه است، خیلی خوشحال شدم. آن جا بود که فهمیدم پدر هیچ وقت تنهایم نمیگذارد؛ او در این سفر هم همراه من بود.
ارزش والای 34 سال چشم انتظاری
مریم قربانزاده ،نویسنده کتاب «سهخواهرون» نیز در این مراسم با اشاره به زندگی همسران شهدا گفت: ۳۴ سال چشمانتظاری واقعاً ارزش نوشتن و چاپ را داشت. باید این خاطرهها گفته شود، ضبط شود، نوشته شود و به دست مخاطبانش برسد. برای یک نویسنده، هیچچیز مهم تر از این نیست که کتابش چاپ شود و به دست صاحبان و مخاطبانش برسد. خیلی خوشحالم که عمرم باقی بود و توانستم این کتاب را به چاپ برسانم.
سالهایی که جزو عمرم حساب نشد
این نویسنده مشهدی خاطرنشان کرد: سه سالی که برای نوشتن این کتاب وقت گذاشتم جزو عمرم حساب نمیشود، همسرم در تمام لحظهها همراهم بود. در تمام مراحل کمکم میکرد. در مدت زمانِ نوشتن کتاب، فرزندانم نیز با این کتاب ارتباط خوبی برقرار کردند. خانواده ما با این کتاب عمیقاً انس گرفتهاند.
«سه خواهرون»، چشم انتظار سینماگران
قربان زاده که کتابهای موفق «دریادل»، «قوماندان»، «پس از ۱۰ سال» و «روضه ابوالفضل» را نیز در کارنامه کاری خود دارد، به جذابیتها و نکات آموزنده در زندگی شهدا و لزوم تبدیل این قبیل روایتها به فیلم و سریال اشاره کرد وگفت: «سهخواهرون» نه تنها روایت یک خانواده یا یک شهر، بلکه روایت یک کشور است و اگر این روایتها تبدیل به فیلم و سریال شوند، اتفاق مبارکی است که امیدوارم روند سریالسازی از کتابها ادامه پیدا کند.
گفتنی است در این مراسم، عباس رثایی، بازیگر و نویسنده مشهدی نیز ، به اجرای نمایش با روایتگری از خانواده شهدا پرداخت و در پایان از کتاب «سه خواهرون» رونمایی شد.
ماجرای «سه خواهرون»
کتاب «سه خواهرون» روایت هشت زن از سه نسل است. این کتاب در سه فصل با روایتهای فضه خانم، صدیقه خانم، فاطمه، محبوبه، منصوره، تکتم، مریم و سمیه همراه است که به قلم مریم قربانزاده به رشته تحریر در آمده و نشر «ستارهها» آن را به چاپ رسانده است. این روایتهای خواندنی بخشهایی از زندگی همسران و فرزندان شهید ابوالفضل رفیعی، شهید تقی بافندگان و شهید محمد عابدینی را فراروی مخاطبان قرار میدهد.
به عبارتی دیگر، داستان کتاب «سه خواهرون» روایت خانواده بزرگی در مشهد است. خانوادهای که حاج قاسم دهقانی به عنوان پدر، دو زن و هفده کودک خود را طوری مدیریت و تربیت میکند که صبر ، خدمت و از خودگذشتگی منش زندگیشان میشود. داستان با روایت دو مادر خانواده شروع میشود. اول فضه خانم و صدیقه خانم از ازدواجشان با حاج قاسم دهقانی میگویند و بعد از رابطه خوبشان با یکدیگر که همدیگر را آبجی صدا میزنند. دردسرها و شیرینیهای بزرگ کردن چندین کودک قد و نیمقد هم ،فراز و فرودهای خاص خودش را دارد. بعد از آن ها روایت سه دختر از خانواده که هر سه، همسرانشان در دفاع مقدس شهید میشوند. خیلی زود کل خانواده به خیل خانوادههای شهدا میپیوندند. در آخر نیز کل داستان را از زبان سه دختر که از سه شهید به یادگار ماندند، میخوانیم.
در برشی از کتاب «سه خواهرون» میخوانیم:
«سال ۶۸ امام به رحمت خدا رفت. دریادل ولوله شد. مثل سالهایی که خبر شهادت مردهای خانه آمد، یتیمی ما دوباره از سر گرفته شد. بچهها را برداشتم و برای چهلم امام به تهران رفتیم. هر چقدر بقیه گفتند بچهها را نبر، اذیت میکنند، اذیت میشوند، قبول نکردم، گفتم باید ببرمشان از وقتی کوچک بودند هر جا دعا و زیارت و مراسم بود میبردمشان، شب جمعه دعای کمیل، صبح جمعه دعای ندبه، زمستان و تابستان گاهی بیدارشان میکردم وسط برف و سرما میرفتیم دعای ندبه. خانم بزرگ میگفت: «بیدارشان نکن من پیششان میمانم خودت تنها برو» میگفتم: «نه دعا و مناجات برای همینهاست نه من و شما. اینها باید راهشان را گم نکنند. چند ماه بعد از ارتحال امام خمینی (ره) اسرا آزاد شدند. خبر خوشی بود برای خانوادهها، کل کشور غرق شادی بود. آزاده ما هم میآمد تا حرف آخر را درباره آقارفیعی بزند. عباس دایی قاسم که آزاد شد اول به دریادل آمد اول خواسته بود بچههای شهید رفیعی را ببیند. عباس تعریف میکرد که وقتی محاصره میشوند تیر به سر آقای رفیعی میخورد و به زمین می افتد. عباس چفیه خودش را در میآورد و زیر سر آقا رفیعی می گذارد. همه مدارک شناسایی را هم از جیب های آقا رفیعی برمی دارد و با یک نارنجک از بین می برد، خودش هم پشت بوته های خار پنهان می شود اما پیدایش می کنند.با توضیحات عباس برای ما هم قطعی شد آقا رفیعی شهید شده اما باز هم منافقین دست بردار نبودند. زنگ می زدند به خواهرهای ابوالفضل و یا به خانه ما که رفیعی را فلان جا و فلان شهر عراق دیده ایم. جوری به هم می ریختیم که بندبند تنمان از هم باز می شد. خدا لعنت شان کند و از جنایات شان نگذرد.»