printlogo


5+1 مشهدی و کربلای 4
غلامرضا بنی اسدی 


 5+1، این را برای تیتر انتخاب می کنم. دلیلش را خودتان متوجه می شوید! می خواهم درباره یک اتفاق جالب بنویسم. درباره کربلای 4 اما به سبکی دیگر. در روایت؛ فراوان می دیدم که نگاهش سُر می خورد به زیر شیشه میزش. خودش هم انگار سُر می خورد جایی که نمی دانستم چیست. نفسش اما به حسرت پُرصدا می شد. سر که بلند می کرد، چشم هایش هم انگار از کربلا گذشته بود. نمی خواست کسی متوجه شود به شوخی برگزار می کرد هر پرسشی را. عکسِ زیر شیشه اش را دیده بودم، تصویر معروف غواص های کربلای 4 بود. داداش حسن اش بود نفر دومی که چشم در چشم دوربین داشت و هزاران راز می شد خواند از نگاهش. تخریبچی- غواصی که در دفاع مقدس، سابقه طولانی داشت. یک بار که آقا مهدی را- به اصطلاح- سرِ صحنه گیر انداختم، اشک هایش را پاک کرد و از حسن آقا گفت. از ضرباتی که بارها به دشمن زده بود. از این که در حسابش با دشمن خیلی دستِ بالا را داشت. خیلی از آن ها تلفات گرفته بود. درِ خیبر شکسته بود از آن ها. اما مسعود، داداش کوچکه نه « جبهه اولی» بود. آقا مهدی می گفت: شهادت حسن آقا را به دل خوانده بودیم. تخریبچی باشی، غواص باشی، کلی در جنگ باشی و به دشمن ضربه بزنی خب، معلوم است در آستانه شهادتی اما آقا مسعود نه. تازه خود را رسانده بود. اما خیلی زود خودش را به حسن آقا رساند. دیرتر آمده بود اما خیلی زود پر گرفت. من نمی فهمم اما یادِ آقا مرتضی آوینی می افتم و این جمله طلایی؛« در عالم رازی است که جز به بهای خون فاش نمی شود.» انگار باید «شهادت» خود به شهادتِ این حقیقت می آمد در حق مسعود که او در کوتاه ترین زمان، بلندترین قدم را برداشته است تا لباس تک سایزِ شهادت را پُر کند. چنین بود که آقا مسعود در یک شب با حسن آقا، خلعتِ شهادت یافت. ا... اکبر از این همه عظمت. یک باره در یک شب از« پنج برادرانِ عامری فر» نه خمس که دو خمس خون پرداخت شد. آن شب، علاوه بر دو برادر شهید، حاج محمود هم به رغم مجروحیت های طاقت فرسا، باز خود را رسانده بود و در واحدِ اطلاعات و عملیات عمل می کرد. آقا رضا هم آمده بود تا این بار امدادگری کند برای رزمندگان. حکایتی داشت این آقا رضای ما. در جنگ هم به دنبال زندگی می گشت. خود مهدی آقا هم خود را رسانده بود به موقعیت کربلای 4 اما قسمت نشد به خط بزنند. محمد آقای عطارزاده هم داماد خانواده بود که در کنار پنج پسر خانواده عامری فر، شش ضلعی غیرت را تشکیل داده بودند در کربلای 4 یک 1+5 مشتی از مشهد. در حماسه ای که همچنان ادامه دارد. بعد این ماجرا، حالِ آقا مهدی را بهتر می فهمم. وقتی نگاهش به شیشه میز است، حس می کنم در ملکوت دنبال حسن آقا و آقا مسعود می گردد. دو برادر شهیدی که در یک شب پر باز کردند تا هم پرواز شوند. راستی من و شما هم دنبال کسی می گردیم؟ کربلای 4 که به تعداد برگ های تقویم، پَرهای خود را باز کرده است، می تواند نگاه همه ما را به ملکوت دعوت کند. غواص های شهید برادر همه ما بودند. حق برادری را هم کامل ادا کردند. آیا ما هم حق این برادری را ادا می کنیم؟ آیا ما را هم در شمارِ وارثانِ شهادت، جایی هست؟ جوابِ این پرسش را باید از خود بگیریم. کس دیگری جواب نمی دهد. خود ما هم پاسخ را نه در زبان که در جوارح و ارکان باید بیابیم. خدا کند شرمنده نشویم. خدا کند... .