printlogo


اختلاس به کمک آب دریا

پیرزنی برای اولین بار در عمرش می‌‌خواست به کنار دریا برود. همسایه‌‌ها که فکر می‌‌کردند پیرزن هیچ تصوری از دریا ندارد، قبل از این‌‌که راه بیفتد، دورش را گرفتند و گفتند فقط برای آن‌‌ها یک شیشه آب دریا سوغات بیاورد. بعد از چند روز راه رفتن و عبور از کوه و دره و جنگل سرانجام پیرزن به کنار دریا رسید. آن موقع که پیرزن لب دریا رسید، اوج مَد بود و آب دریا بالا آمده بود. پیرزن از پیرمرد قایقرانی که همان اطراف بود خواهش کرد تا یک بطری آب دریا به او بفروشد. پیرمرد که چشم‌‌هایش گرد شده بود، بر و بر به زن نگاه کرد و گفت: «بسیار خوب، ولی هر بطری آب دریا پنج سکه است!» پیرزن پنج سکه را به قایقران داد؛ بطری را پر از آب کرد و خوشحال رفت تا چرخی در شهر بزند. چند ساعت بعد که برگشت تا برای آخرین بار با دل سیر به دریا نگاه کند، وقت جزر بود و آب دریا پایین رفته بود. پیرزن با تعجب فریاد زد و افزود: «اوه... خدای من! جناب ماهیگیر، خوش به حالتان، عجب تجارتی به هم زده اید؟ همه آب دریا را فروختید؟!» ماهیگیر دلش به حالش سوخت و جریان را برایش تعریف کرد و پنج سکه‌‌اش را هم پس داد. پیرزن لبخندی زد و گفت: «من خودم می‌‌دانستم، چون همه چیز را درباره دریا سرچ کرده بودم؛ می‌‌خواستم تو را امتحان کنم!» پیرمرد از زبل بودن پیرزن خوشش آمد و چون مدت‌‌ها بود همسرش فوت کرده بود، از پیرزن خواستگاری کرد و پیرزن هم که از دریا خوشش آمده بود، پذیرفت و ...