پیرزنی برای اولین بار در عمرش میخواست به کنار دریا برود. همسایهها که فکر میکردند پیرزن هیچ تصوری از دریا ندارد، قبل از اینکه راه بیفتد، دورش را گرفتند و گفتند فقط برای آنها یک شیشه آب دریا سوغات بیاورد. بعد از چند روز راه رفتن و عبور از کوه و دره و جنگل سرانجام پیرزن به کنار دریا رسید. آن موقع که پیرزن لب دریا رسید، اوج مَد بود و آب دریا بالا آمده بود. پیرزن از پیرمرد قایقرانی که همان اطراف بود خواهش کرد تا یک بطری آب دریا به او بفروشد. پیرمرد که چشمهایش گرد شده بود، بر و بر به زن نگاه کرد و گفت: «بسیار خوب، ولی هر بطری آب دریا پنج سکه است!» پیرزن پنج سکه را به قایقران داد؛ بطری را پر از آب کرد و خوشحال رفت تا چرخی در شهر بزند. چند ساعت بعد که برگشت تا برای آخرین بار با دل سیر به دریا نگاه کند، وقت جزر بود و آب دریا پایین رفته بود. پیرزن با تعجب فریاد زد و افزود: «اوه... خدای من! جناب ماهیگیر، خوش به حالتان، عجب تجارتی به هم زده اید؟ همه آب دریا را فروختید؟!» ماهیگیر دلش به حالش سوخت و جریان را برایش تعریف کرد و پنج سکهاش را هم پس داد. پیرزن لبخندی زد و گفت: «من خودم میدانستم، چون همه چیز را درباره دریا سرچ کرده بودم؛ میخواستم تو را امتحان کنم!» پیرمرد از زبل بودن پیرزن خوشش آمد و چون مدتها بود همسرش فوت کرده بود، از پیرزن خواستگاری کرد و پیرزن هم که از دریا خوشش آمده بود، پذیرفت و ...