شکمش به راحتی پر نمیشد. دوست داشت هر چیزی سرراهش قرار دارد را بخورد. یک روز لقمهای بزرگ در گلویش گیر کرد. خیلی تلاش کردند، ولی نتوانستند آن را بیرون بیاورند. لقمه نه بالا میآمد و نه پایین میرفت، راه لقمههای بعدی هم بسته شده بود. خاموشش کردند و به زحمت لقمه را بیرون کشیدند... برایش درس عبرت بزرگی بود؛ برای همین تصمیم گرفت از آن به بعد فقط آشغالهای کوچک را جارو کند!