printlogo


گردانی که از آب به آسمان معبر زد


 دی ماه سال 65 در فاصله فقط 15 روز، دو عملیات مهم برگزار شد؛ عملیات‌هایی که لبریز از رشادت‌های بی‌نظیر رزمنده‌های دلاور، به ویژه غواصان با اخلاصی بود که باید از اروند عبور می‌کردند. هرچند کربلای 4 به اهدافی که لازم بود نرسید؛ اما چند روز بعد عملیات کربلای 5، شکست بزرگی را به دشمن تحمیل کرد. وقتی شرح دلاوری‌های این دو عملیات را می‌خوانیم تصور می‌کنیم کسانی که پشت آن بودند؛ مردانی ورزیده که توانستند خط‌شکنی کنند؛ زیر باران گلوله از اروند بگذرند و مواضع دشمن را بگیرند. اما این حماسه توسط بسیجی‌هایی ساده اما دلاور رقم خورد که بیشترشان نوجوان و جوان بودند. وقتی تصاویر به‌جای مانده از آن حماسه‌سازان را می‌بینیم با چهره‌های کم سن و سال و کوچک جثه مواجه می‌شویم که شجاعت‌شان ریشه در جثه بزرگ نداشت و از ایمان‌شان سرچشمه می‌گرفت. به بهانه 19 دی ماه، سالروز عملیات غرورآفرین کربلای 5، سراغ بریده‌هایی از کتاب «حماسه یاسین» به قلم سید محمد انجوی‌نژاد رفتیم که روایتی است از روزهای کربلای 4 تا 5 و نقش گردان غواصان «یاسین» در آن. کتابی که با ادبیاتی خودمانی و سرراست، اتمسفر چند وجهی جبهه را نشان می‌دهد؛ از تمرین برای غواصی و نماز شب، تا شوخی و رفاقت.
این‌جا مقر ماست

راه افتادیم و رسیدیم به ۱۰۰ متری رود کارون اتوبوس ایستاد. در این جا بود که برادر امیر نظری که از معاونان تخریب بود گفت: برادرا، این‌جا خرمشهره و این مرغدونی هم مقر ماست» ... بعد از چند ساعت مرغدانی کاملاً شسته رُفته و تمیز با پتوهای قشنگ فرش شد. جعفر موسوی و شوریده دل هم داشتند با موتور برق ور می‌رفتند و سیم کشی می کردند. بچه های تبلیغات هم در و دیوار مرغدانی را کرده بودند مثل حسینیه پر از کتیبه و شعر و حدیث و عکس امام و شهدا! کارها تمام شد. بعد از خوردن کنسرو و صرف چای، امیر نظری شروع کرد: بسم رب الشهداء والصديقين. برادرا خسته هستند. من بدون مقدمه لُبّ مطلب رو بگم توضیحات و تفصیلاتش باشد برای بعد ... فهمیدیم که قرار است لشکر در منطقه‌ای که کار آبی لازم دارد عملیات انجام بدهد و برای همین باید دو گردان غواص از نیروهای زبده لشکر آماده شوند؛ یکی در اختیار تخریب و دیگری در اختیار اطلاعات عملیات قرار بگیرد.
 
شب‌های روشن گردان
چند روز از اقامتم در گردان نگذشته بود که فهمیدم در گردان خبرهایی هست؛ خبرهایی که تا آن وقت برایم سابقه نداشت. یک ساعت به اذان صبح مانده، در تاریکی فضای حسینیه گردان، مانند نماز جماعت، جو نورانی نماز شب حاکم و صدای ناله و مناجات بلند بود. هر ساعت از شب که اتفاقی از خواب بیدار می‌شدم می‌دیدم کسی در اتاق نیست! این برایم معما شده بود؛ کار طاقت‌فرسای آموزش غواصی دیگر رمقی برای کسی باقی نمی‌گذاشت... اما باز هم بچه ها این شب‌ها را غنیمت می‌شمردند و به راز و نیاز می‌پرداختند.
 
با خدا بودم؛ با شما که نبودم
در نمازها لحظه ای صدای گریه قطع نمی‌شد. شروع گریه هم از آیه «اياك نعبد و اياك نستعين» بود. اول کسی که می‌زد زیر گریه علی تشکری بود. بعد سیدهاشم سادات و بعد محمدرضا رنجبر، معاون گروهان ما البته این ترتیب همیشه رعایت نمی‌شد... یک روز در نماز جماعت بین صدای ناله و گریه بچه‌ها، اتفاقی افتاد که تا مدت‌ها بچه‌ها دست گرفته بودند. یکی از بچه‌ها وسط گریه با صدای بلند ناله کرد و گفت: «ا... ی .... خ ... دا!» بعد از نماز، همه نگاه‌ها برگشت سمت او که وسط قنوت گفته بود ای خدا! تا مدت‌ها هر وقت او را از دور می‌دیدیم داد می‌زدیم: «چطوری ای خدا!» طرف هم می‌گفت: «چه غلطی کردیم‌ها! بابا ولم کنید. با خدا بودم؛ با شما که نبودم!»

 
تمرین غواصی برخلاف جریان آب
برج‌های ۹ و ۱۰ ، سرما شدیدتر شده بود و گاهی شب‌ها یخ لباس‌های غواصی را می‌تکاندیم تا مقداری شل شود و بشود بپوشیم. بعد هم بچه‌ها این مشکل کوچولو را با ذکر گفتن به راحتی حل می‌کردند. در آب سرما غوغا می‌کرد صدای به هم خوردن دندان‌ها به خوبی شنیده می‌شد؛ ولی سرانجام عادت کردیم... هر چه بیشتر می گذشت، از نظر روحی و جسمی آماده‌تر می‌شدیم. شب‌ها که از آب در می‌آمدیم، اصلاً سرما را حس نمی‌کردیم... هیچ وقت از حوله استفاده نمی‌کردیم. کار طاقت فرسای غواصی هم برایمان عادت شده و فین زدن مثل راه رفتن بود؛ معمولاً در هر نوبت که داخل کارون می‌شدیم، بین ۱۰ تا ۲۰ کیلومتر کار میکردیم و اغلب هم بر خلاف جریان رود؛ مطلبی که برای هر نیروی نظامی کلاسیکی غیر قابل باور است.
 خداحافظی برای کربلای 4
صبح روز 2/10/65خبر دادند امشب عملیات است. قلب‌ها به تپش درآمده و چهره‌ها نورانیت خاصی گرفته بود. با بچه‌ها راه افتادیم، رفتیم مقر گردان نوح برای خداحافظی آغوش گرم و اشک‌های داغ و خنده‌های معنی دار از کلیات این خداحافظی بود... حسین ضمیری، سرش را پایین انداخته بود و آرام اشک می‌ریخت. آخرش با صدای گرفته‌ای گفت: «محمد خیلی وقته منتظر امشبم برام دعا کن ...» و به زیبایی خندید نمی‌دانم چرا خنده بی‌آلایش این بچه ها این قدر زیبا بود و دلگیر کننده...
 
شهادت غواص، از مظلومانه‌ترین شهادت‌هاست
انجوی‌نژاد در ادامه از عملیات کربلای 4 می‌گوید و این‌که روز بعد از آن چه حال و هوایی حاکم بوده است:  صبح که شد گفتند بروید به سمت خرمشهر! با همین لباس‌های غواصی و پیاده منتهی چند نفر چند نفر بهت‌مان زده بود. صحنه شهادت بچه‌های گروهان قهار بسیار مظلومانه بود. یکی یکی با ناله‌ای خفیف به زیر آب می‌رفتند شهادت غواص، از مظلومانه‌ترین شهادت‌هاست؛ زیرا نه راه پیش دارد نه راه پس و نه حتی راه دفاع کردن. این که یک دفعه یک گروهان جلوی چشم‌مان بروند و دیگر از هیچ کدامشان خبری نرسد دردناک بود.
 
شلپ شولوپ، شلپ شولوپ
روز 1۵/۱۰/6۵ اعلام کردند که قرار است در منطقه کرخه عملیات مشابهی انجام دهیم. منطقه را دقیقاً مثل بوارین و نهر خین آماده کرده بودند. گردان‌های پیاده و واحدهای دیگر لشکر هم بودند. بعد از ظهر راه افتادیم برای این که دیده نشویم، در یک کانتینر حمل می‌شدیم. بچه‌ها حسابی شلوغ می‌کردند. فریاد برادر دلبریان مسئول آموزش گردان همه را به خود آورد. او گفت: «به جای این مسخره بازی‌ها یک سرود بخوانید که همه لذت ببرند.» همه ساکت شدند. من و بچه‌های شر و شور دور و برمان مثل مسعود احمدیان و ... شروع کردیم به آماده کردن سرود و خواندیم: شهر ، شهر خون است پنجه در خون خصم دون است ... دلبریان که راضی شده بود با سر تکان دادن شروع کرد به همراهی با ما ادامه دادیم: پشت سنگر گشته پنجر، ماشین فرمانده لشکر ... مانده لشکر، مانده لشکر! باید به شط خون شنا کنیم. شلپ شولوپ شلپ شولوپ!! .... لبخند از روی لبان دلبریان محو شد و در حالی که به تأسف سر تکان می‌داد، گفت: نخیر؛ شماها آدم بشو نیستید!»
 
خدا کنه توی آب شهید بشم
نیمه شب اعلام شد و گفتند که ما و گردان نوح حدود ساعت یک کار را شروع خواهیم کرد. قرار الحاق ما نیز از سمت چپ بود. بعد هم گفتند تا ساعت 12:45بدون سروصدا استراحت کنید... مسعود احمدیان که بغل دست من دراز کشیده بود، گفت: «سید، می گن هر کی تو آب شهید بشه حق الناس نداره؛ درسته؟» گفتم: «امکان داره». گفت: «خدا کنه توی آب شهید بشم»!
  راه که باز شد...
داخل تونل به انتظار اعلام رمز عملیات نشسته بودیم. برادر جلیل لب تونل نشسته بود و سعید فانی هم در کنارش، برادر جلیل بعد از صحبت با بی‌سیم، آهسته چیزی در گوش سعید فانی گفت، سعید با عجله آمد و به امیر نظری گفت: «یا فاطمة الزهرا امیر جان شروع کن. يا على. التماس دعا». اشک به چشمانم دوید. امیر با شنیدن نام خانم فاطمه (س) لبخند زد و با بیلچه شروع کرد به برداشتن آخرین قسمت تونل تا راه باز شود؛ راه که باز شد، چشم‌تان روز بد نبیند دیدیم کوهی از سیم خاردار و خورشیدی، نهر را پوشانده است. آسمان در اثر منورهای فراوان مانند روز روشن بود. نور شدیدی داخل تونل زد. صدای انفجار شدید از اطراف هم نشان از درگیری و شروع آن داشت. امیر نظری نگاه معنی داری به ما کرد و گفت: «بچه ها بریم. یا علی!» هنوز سر امیر کاملاً از تونل خارج نشده بود که یک تیر قناصه درست خورد توی پیشانیش با یک آخ کوتاه جلو چشمان ما پر زد به ملکوت. قناصه چی ،عراق، سر تونل را نشانه گرفته بود، جنازه امیر راه تونل را بسته بود. گیج شده بودیم....
 
مسعود معبر زد تا آسمان
مسعود احمدیان گفت: «بچه ها، وجعلنا و ذکر تخریب را بخوانید». سپس نگاهی مثل نگاه خداحافظی به ما کرد و محکم و زیبا گفت بسم الله الرحمن الرحیم و با سرعت از در تونل خارج شد و خود را انداخت داخل آب، پورغلام بعد از مسعود خارج شد؛ ولی با یک گلوله زخمی شد و افتاد کنار، نوبت من بود به تقلید از مسعود به سرعت پریدم بیرون و شیرجه رفتم تو آب،  کیف عجیبی به من دست داده بود. مسعود داشت تند تند سیم خاردارها را قطع می‌کرد و معبر می‌زد... در بین ردیف‌های سوم چهارم از ۱۰ ردیف سیم خاردار و مین بودیم که یک دفعه تیری خورد به سر مسعود... درحالی‌که چشم‌هایش را به من دوخته بود به زیر آب رفت. نگاهش بدجوری دلم را سوزاند. درست همان‌طور که دوست داشت داخل آب شهید شد.  
 
وقتی خط شکسته شد
از فاطمه زهرا سلام ا... علیها کمک خواستم. نفر دوم و سوم و چهارم گروه هم به شهادت رسیدند. از یک دسته 18 نفری، 12نفر به شهادت رسیده بودند. از بقیه دسته فقط صحرانورد و یکی دیگر، به همان روشی که من عمل کرده بودم توانستند خود را به این طرف برسانند. آن دو حدود ۱۰ متر دورتر از من به ساحل رسیدند. همدیگر را که دیدیم، تصمیم به شکستن خط گرفتیم. حالا ما سه نفر بودیم و به قول قرآن که هر نفر ما، 10 نفر دشمن را حریف است، می‌توانستیم این 10،20 بعثی را بفرستیم هوا، برای آخرین بار به سمت تونل نگاه کردم. کس دیگری نمانده بود. جنازه مصطفی هم کماکان داشت تیر می خورد... بغضم را خوردم؛ اما اشکم خود به خود سرازیر شد. خشم عجیبی سراپای وجودم را فرا گرفته بود. با دادن علامت کار را شروع کردیم عراقی‌ها که فکر نمی‌کردند کسی در ساحل خودشان باشد اصلاً هوای زیر پایشان را نداشتند. با دست شروع کردم به پاک‌سازی مین‌ها، چند متری بالا رفتم و میان نی‌ها زیر پای عراقی‌ها آرام نشستم... در آن باران گلوله‌های آرپی جی و چهارلول و دوشکا و توپ، نارنجک بچه بازی بود بسم اللهی گفتم و نارنجک دوم را با دقت بیشتری پرتاب کردم زمان آن را هم گرفتم؛ طوری که بین زمین و هوا وسط عراقي‌ها منفجر شود؛ خدا کمک کرد و درست افتاد وسط سه عراقی‌ای که بالای سرم بودند و سه تایی به این طرف و آن طرف پرت شدند...
 از چپ و راست، عراقی می‌ریخت تو کانال
عراقی‌ها 20 تا 20 تا از کانال‌های فرعی و روی خاکریز و پشت خاکریز و داخل کانال ریخته بودند سر بچه‌ها، با اکبرزاده یک جا بودم و داشتم به طرف عراقی‌های روبه‌رو تیراندازی می‌کردم که یک دفعه فریاد زد: محمد پشت سرت... تا آمدم بجنبم خودش با یک رگبار دو تا عراقی را که یواشکی می‌خواستند از پشت به ما حمله کنند کشت. ناگهان دیدم یک عراقی بالای سر اکبرزاده است. بستمش به رگبار، افتاد پایین از چپ و راست، عراقی می‌ریخت، اکبرزاده دوید داخل کانال فرعی و دو تا نارنجک انداخت پشت کانال صدای داد و فریاد پشت کانال، نشان از این داشت که چند عراقی به هلاکت رسیده اند. خوشحال و خندان برگشت سمت من و گفت: «جمع‌شون جمع بود». که خنده روی لب‌هاش کمرنگ شد و چشمانش بی‌حال روی هم افتاد و در حالی‌که با دستش لباس مرا گرفته بود افتاد زمین، از پشت تیر خورده بود توی سرش بچه‌های دیگر هم که این وضع را دیدند با ناراحتی گفتند: «محمد برو به دلبریان بگو اینجا خیلی خر تو خره چند نفر کمکی بفرستند».
 
پاتک دشمن شکست خورد
ناگهان غوغای عظیمی به پا شد. عراق با استعداد یک تیپ، به ما 30-40 نفر حمله کرد. دشت رو به رو از کماندوهای عراقی سیاه شد. بود. هر کدام از ما یک تیربار چند کلاش، چند آرپی جی و تعداد زیادی گلوله کنار خود گذاشته بودیم و مجروحان، با وجود حال و خیم‌شان، در پر کردن سلاح‌ها و رفع گیر آن‌ها کمک می‌کردند. تقریباً همه مجروح شده بودند. درگیری شدید شد. عراقی‌ها دیوانه‌وار با داد و فریاد و نعره حمله می‌کردند و بچه‌ها با فریاد «ا... اکبر»، آن‌ها را مثل مور و ملخ روی زمین می‌ریختند. گروهی از سمت چپ داخل کانال شده با 10 نفر از بچه‌ها درگیر شده بودند. گاهی 40 نفر 40 نفر حمله می‌کردند و پنج نفر پنج نفر بر می‌گشتند، جلوی خاکریز و زیر پایمان در کانال‌، پر از جنازه شده بود... سمت راست هم بچه ها با رهبری دلیرانه اسماعیل‌زاده جنازه روی جنازه می‌ریختند. سید حمید رجبی هم در حالی که تیرباری در دستش گرفته بود، یک نفره دنبال چند عراقی گذاشت و با داد و فریاد اسماعیل‌زاده برگشت. در وسط هم بچه‌ها با تیربار و آرپی جی و چند تا خمپاره 60 چریکی دسته دسته عراقی‌ها را درو می‌کردند. بعد از یک ساعت، پاتک عراق شکست خورد و عراقی‌ها زخمی و گیج فرار کردند.... بعد از یک آمارگیری معلوم شد ۲۰ نفر دیگر از بچه‌ها شهید شده اند و حالا افراد آماده به جنگ فقط ۲۰ نفر هستند. دلبریان با بی‌سیم جلیل صحبت کرد؛ برادر جلیل گفت: «الان ساعت 5 صبح است، اگر یکی دو پاتک دیگر مقاومت کنید کار محاصره تمام می‌شود.»
 ​​​​​​​
نبرد تا آخرین لحظه
آخرین تیرها و نارنجک‌هایم را شلیک کردم. با چشم خود دیدم که مجروحان گردان را تیر خلاص می‌زدند. برای آخرین بار به جنازه‌های مطهر بچه ها نگاه کردم. یکی از مجروحان زنده بود و شروع کرد به صحبت‌هایی به زبان عربی، ظاهراً می‌گفت مرا نکشید و پیش فرمانده خود ببرید؛ من اسرار مهمی دارم. لجم گرفت یعنی چه؟ هر چه دقت کردم نشناختمش، منتظر نشستم ببینم چه می‌شود. چند عراقی خواستند بلندش کنند؛ داد و فریاد کرد که من نمی‌توانم تکان بخورم؛ بگویید او بیاید. در همین هنگام یک ستوان عراقی با چند نفر دیگر دور مجروح را گرفتند. من طرف را نمی‌دیدم؛ فقط ناگهان دیدم عراقی‌ها با وحشت از جا پریدند و ناگهان انفجاری شدید صورت گرفت و گردو خاک زیادی به پا خاست. کیف کردم. احسنت! اما هر کاری کردم نفهمیدم کدام یک از بچه‌ها بود...