پسرک به پدرش گفت: «دیروز در خــــیــابـــان حاجی فیروز دیدم. بنده خدا چه اداهایی از خودش درمیآورد تا مردم به او پول بدهند، ولی بابایی من ازش خیلی خوشم آمد، نه به خاطر اینکه ادا درمیآورد و میرقصید، به خاطر اینکه چشمهایش خیلی شبیه تو بود»... از فردا مردم حاجی فیروز را با عینک دودی سر چهارراه میدیدند.