«سهشنبهها با موری» روایت میچ آلبوم نویسنده کتاب، از ملاقاتهای هفتگیاش با استاد و دوست قدیمیاش موری است که در بستر بیماری است و ماههای آخر عمرش را سپری میکند. کتابی خواندنی در ستایش زندگی که در بخشی از آن میخوانیم: «سرش را به طرف پنجرهای متمایل کرد که نور خورشید روی آن تابیده بود. «پنجره را میبینی؟ تو میتوانی هر وقت که دلت بخواهد بیرون بروی. میتوانی روی آن قطعه زمین بالا و پایین بدوی و از فرط شور و هیجان به مرز دیوانگی برسی؛ اما من نمیتوانم این کارها را انجام بدهم. نمیتوانم بیرون بروم. من قادر به دویدن نیستم. من بدون ترس از وخامت بیماریام قادر نیستم روی آن قطعه زمین باشم، اما یک چیزی را میدانی؟ من بیشتر از تو قدر این پنجره را میدانم؛ قدر پنجره را میدانی؟ بله من هر روز از این پنجره به بیرون نگاه میکنم. متوجه تغییرات درختان میشوم و قدرت وزش باد درست مانند این است که من گذر زمان را از میان شیشه پنجره میبینم؛ از آنجایی که میدانم دیگر تقریباً زمان من سپری شده به سمت طبیعت کشیده شدهام، طوری که برای اولین بار دارم آن را میبینم»...موری سکوت اختیار کرد. لحظاتی چند هر دوی ما فقط به بیرون از پنجره نگاه کردیم. کوشیدم آن چه را ببینم که موری می بیند.