printlogo


ناگهان شعر

​​​​​​​زنده یاد عماد خراسانی
دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم
از چه با دشمن جانم شده ام دوست،ندانم
غمم این است که چون ماه نو انگشت نمایی
ورنه غم نیست که در عشق تو رسوای جهانم
دم به دم حلقه این دام شود تنگ تر و من
دست و پایی نزنم، خود ز کمندت نرهانم
سر پر شور مرا نِه، شبی ای دوست به دامان
تا شوی فتنه ساز دلم و سوزِ نهانم
ساز بشکسته ام و طایر پر بسته، نگارا
عجبی نیست که این گونه غم افزاست فغانم
سرو بودم، سر زلف تو بپیچید سرم را
یاد باد آن همه آزادگی و تاب و توانم
آن لئیم است که چیزی دهد و بازستاند
جان اگر نیز ستانی ز تو من دل نستانم
گر ببینی تو هم آن چهره به روزم بنشینی
نیم شب مستچ و بر تخت خیالت بنشانم
که تو را دید که در حسرت دیدار دگر نیست؟
آری آنجا که عیان است،چه حاجت به بیانم؟
بار ده بار دگر ای شه خوبان که بترسم
تا قیامت به غم و حسرت دیدار بمانم
مرغکان چمنی راست بهاری و خزانی
من که در دام اسیرم، چه بهارم، چه خزانم؟
گریه از مردم هشیار،خلایق نپسندند
شده ام مست که تا قطره اشکی بفشانم
ترسم اندر بَرِ اغیار بَرم نام عزیزت
چه کنم؟بی تو چه سازم؟شده ای ورد زبانم