printlogo


سنگین‌‌‌ترین بار  بر وجدان من

​​​​​​​پیله باز شد، پروانه به‌‌‌آهستگی از آن بیرون آمد. ولی هیچ‌‌‌گاه وحشت خود را از این‌‌‌که بال‌‌‌هایش چین خورده و چروکیده شده است، فراموش نمی‌‌‌کنم. پروانه بینوا با بدن لرزان خود می‌‌‌کوشید تا مگر بال‌‌‌های خود را صاف کند، بار دیگر روی آن خم شدم و کوشیدم تا مگر با نفس گرم خود منظور حشره را برآورم؛ ولی سعی‌‌‌ام بیهوده بود؛ اصولاً هم کارم از ابتدا غلط بوده است. حشره می‌‌‌بایست سر فرصت و در موقع معین از محفظه خود خارج شود؛ در چنین صورتی صاف شدن بال‌‌‌هایش هم در برابر حرارت مطبوع و لطیف آفتاب به تدریج انجام می‌‌‌گرفت ولی حالا دیگر خیلی دیر شده بود.  نفس گرم من موجب شده بود که حشره زودتر از موقع از پیله خارج شود؛ ولی با بال‌‌‌های تا خورده و چروکیده، ثانیه‌‌‌ای چند نومیدانه کوشید تا خود را به وضع طبیعی درآورد؛ ولی همان جا بر کف دستم جان داد. همواره فکر می‌‌‌کنم آن جسد کوچک سنگین‌‌‌ترین باری است که بر وجدان من سنگینی می‌‌‌کند.
برگرفته از رمان «زوربای یونانی»، اثر نیکوس کازانتزاکیس