
هر روز در ترافیک میمانم و هر روز رانندهای که با او همسفر هستیم، ماشینهای تکسرنشین گرفتارمانده پشت ترافیک را یکی یکی با انگشت نشانم میدهد و میگوید این یکی تکسرنشین است، آن یکی تکسرنشین است... هر روز با خودم خیال میکنم که چه میشود یک نفر تکوتنها تصمیم میگیرد ماشین را از پارکینگ بردارد و بزند به دل خیابانهای این شهر؟ اصلیترین دلیل تنبلی است. خودم آدمهای زیادی را میشناسم که صبحها حساب میکنند اگر لازم نباشد منتظر اتوبوس و مینیبوس و تاکسی بایستند چند دقیقه وقت بیشتر برای خوابیدن دارند؟ آنوقت به تعداد همان دقیقهها بیشتر میخوابند و وقتی از خوابناز بیدار شدند، موتور ماشینشان را آتش میکنند تا به محل کارشان برسند. دلیل دومی که سراغ دارم کاهش هزینههاست؛ خیلیها با خودشان حساب میکنند که فردا قرار است از شرق به غرب شهر بروند، سرظهر باید به مرکز بروند و بعد دوباره به غرب برگردند و در نهایت آخرشب دوباره به شرق برگردند که خانهشان آن جاست، آنوقت چه کسی هست که جان اینهمه جابهجایی را داشته باشد؟ خودم و ماشینم... اما دلیل موجه دیگری هم هست که آدمها را تکسرنشین به خیابان میفرستد؛ تنهایی. خیلیها تکسرنشین هستند، چون هیچکس را ندارند. اینها حتی در خانه هم یک مسافر تنها هستند، چون تنها خودشان هستند و خودشان. ترافیک را فراموش کنید؛ ما که یکعمر پشت ترافیکسنگین اینشهر ماندهایم و به همدیگر و ماشینهایمان نگاه کردهایم، یک عمر دیگر هم روی این، اما اگر از سر تنهایی تکسرنشین هستید، از تنهاییخودتان بیرون بیایید؛ آنوقت اگر در خیابان بمانیم و به همدیگر نگاه کنیم، آدمهای شادی هستیم که به حرمت شادی خودمان و دیگران گرفتار ترافیک ماندهایم، اما از ترافیکسنگین این شهر نمینالیم.