آق کمال به شکار میرود
هفته پیش، سر شب داشتُم جلوی تلویزیون چرت مِزدُم که یَگ دفعگی عیال از تو آشپزخانه جیغ زد... آقا ما ره مِگی، نفهمیدُم چی جوری خودمه رسوندُم آشپزخانه که عیال گفت جلو نیا. خودشم بدو پرید بیرون. گفتُم چیکاره؟ گفت ملخ! اِنا حالا خوب رفت. گفتُم بِری یَگ ملخ سوسِلنگ ایجور کولیبازی درآوردی؟ با عصبانیت به کابینت اشاره کرد. چشمتان روز بد نبینه... ملخ نبود که، بچه اژدها بود، توله دایناسور بود، هیولای خوردو بود لعنتی. گفتُم مو ای غولتَشن ره چیکارش کنُم؟ نه که بترسُم ها، چندشُم مِشد. عیال هموجور که پشتُم قایم رفته بود گفت: «من نمیدونم، اگه نگیریش من تو این خونه نمیمونم...» اِنا حالا خوب رفت. گفتُم خب برو یَگ بیلی، کلنگی، جارویی چیزی بیار که بزنُم تو سرش بلکه گیج بِره. داد زد: «نکشیش! گناه داره...» گفتُم خب مِخی دره باز کنُم بهش تعارف بزنُم بره رَد کارش؟ گفت: «من نمیدونم، فقط حواست باشه اگه پرواز کنه و بره جایی، دیگه نمیتونی پیداش کنی ها، منم تو خونه نمیمونم!» نیم ساعت کلهوَنگ او لعنتی بودُم. عیال هم سینی ره گیریفته بود دستش و پشتش قایم رفته بود و به مو فرمون مِداد. بالاخره جرئت کردُم و جارو ره زدُم روش که لعنتی پرواز کرد و رفت رو گلدون نشست. یعنی دو تایی جیغی زدِم که همسادههامان کُپ کردن! خلاصه دردسرتان ندُم، یَگ کیسه انداختُم روش و درشه بستُم و بردُمش تو کوچه. حالا منتظر بودُم که عیال مثل یَگ قهرمان ازم تقدیر کنه، ولی دیدُم مایع ضدعفونی گیریفته دستش و دِره خانه ره شستوشو مِده. تا یَگ هفته بعدش هم پاشه نِمذاشت تو آشپزخانه! ایَم از ای.