چه حاجت به بیان است؟
ظهیرالدین محمد بابر هنگامی که پس از فوت پدر در ولایت فرغانه حکومت میکرد و شهر اندیجان را به جای تاشکند پایتخت خویش قرار داد، در مسند حکمرانی دورقیب سرسخت داشت که یکی عمویش امیر احمد حاکم سمرقند و دیگری دایی اش محمود حاکم جنوب فرغانه بود. بابر به توصیه مادربزرگش از یکی از روسای طوایف تاجیک به نام یعقوب استمداد کرد. یعقوب ابتدا به جنگ محمود رفت و او را به سختی شکست داد و سپس امیر احمد را هنگام محاصره اندیجان دستگیر کرد. بابر که آن موقع در مضیقه مالی بود، خزانه امیر احمد در سمرقند را که دو کرور دینار زر بود، به تصرف در آورد که در آغاز سلطنتش در پیشرفت کارهایش خیلی موثر افتاد. بابر با وجود آنکه در آن زمان بیش از 13سال نداشت شعر میگفت و با وجود خردسالی، خوب هم شعر می گفت. این شعر را هنگام مبارزه با عمویش امیر احمد سروده است: با ببر ستیزه مکن ای احمد احرار/ چالاکی و فرزانگی ببر عیان است/ گر دیر بپایی و نصیحت نکنی گوش/ آن جا که عیان است چه حاجت به بیان است.
که از قرار معلوم این مصراع بعد از این به مثل تبدیل شد.