جایی دورتر از مرکز کشور و خیابانهای لوکسی که به سبک و سیاق شهرهای اروپایی ساخته شده بودند و کمی آنسوتر از محل برگزاری جشنهای 2500 ساله و مانورهای تبلیغاتی دوران پهلوی، فراموش شدگان بسیاری بودند که در فقر و محرومیت محض زندگی میکردند که بشاگرد در استان هرمزگان یکی از آنها بود. 19 اسفند 57 کمتر از یک ماه پس از پیروزی انقلاب، امام (ره) دستور تشکیل کمیته امداد را صادر کردند. صدور این حکم قبل از تصویب قانون اساسی، انتخابات و حتی همهپرسی شاید همه را متعجب کرد، اما پابرهنگان کشور برای امام آن قدر مهم بودند که فرصت امدادرسانی به آنان را از دست ندهد. با شروع تجاوز عراق به کشورمان و شروع دفاع مقدس، بخش زیادی از منابع کشور صرف جبههها شد. تا اینکه یکی از عاشقان امام که آنروزها رزمندهای ساده و نسبتاً ناشناس بود به اصرار معاونت امور استان های هلال احمر، راضی شد فقط برای ۱۵ روز، جبهه را رها کند و به بشاگرد برود. عبدا... والی با ۲۹ نفر دیگر قدم در راهی گذاشت که فقط دونفر تا انتها آمدند و باقی برگشتند. او ماند اما ماندنش ۲۳ سال طول کشید تا تبدیل به قهرمان مردم این منطقه محروم شود. عبدا... سال 1327 به دنیا آمد؛ در جریان مبارزات قبل از انقلاب حضور پررنگی داشت و در کنارش از همان زمان درپی حمایت از نیازمندان بود. سال 61 به بشاگرد رفت و نتیجه 23 سال مجاهدتش در این منطقه محروم، راهسازی، مدرسه، مرکز بهداشت، اقدامات فرهنگی و... بود. او در بشاگرد 12 مرتبه به مالاریا مبتلا شد و هربار بیماری را شکست داد اما خیلی زود و در 56 سالگی بهخاطر سکته قلبی فوت کرد. او در منطقهای که طی دوران پهلوی دچار محرومیت محض بود اقدامات بزرگی انجام داد؛ آن هم در شرایطی که در آغاز فعالیتش بهخاطر دفاع مقدس، جذب منابع حمایتی دشوار بود و با دست خالی مبارزه علیه آن حجم از محرومیت ایمانی راسخ میخواست. در این پرونده سراغ او رفتیم که از برکات و رویشهای انقلاب برای محرومان بود.جهاد در جبههای تازهحاج عبدا... والی در سفرنامهای که نوشته اولین مشاهداتش از بشاگرد و محرومیت مردم این دیار و تصمیم قاطع خودش برای تلاش در کنار آنها را توصیف کرده است
«تا خمینی شهر» عنوان کتابی است با روایتی از زندگی حاج عبدا... والی و شامل ساعتها مصاحبه با افراد مختلفی است که در کنار او بودند و این مرد بزرگ را میشناختند. امیر والی در مصاحبهای درباره برادرش میگوید: «اواخر سال ۶۰ وقتی كه حاج عبدا... از وجود منطقه بشاگرد توسط يكی از دوستانشان مطلع میشوند، سفری به اين منطقه میكنند و با ديدن محروميت خاص مردم آنجا، تصميم میگيرند كه برای خدمت رهسپار بشاگرد بشوند، اما در آن ايام جنگ تازه آغاز شده بود و ما به اتفاق حاجی در منطقه كردستان حضور داشتيم و غيراز شركت در جنگ در امور سازندگی هم فعاليت میكرديم، به همين خاطر حاج عبدا... مردد بود كه صلاح است مناطق جنگی را رها كند و به بشاگرد برود يا نه؛ بنابراين ديداری به همراه حاج آقا نيری رئيس وقت كميته امداد و چند نفر ديگر با حضرت امام(ره) صورت میگيرد و در آن ديدار امام با توصيه برای كمك به مردم محروم بشاگرد اين جمله را میگويند كه آيا گمان نمیكنيد سربازانی برای امام زمان(عج) در ميان بچههای محروم اين منطقه وجود داشته باشند. اين جمله باعث میشود كه اگر شك و شبههای هم در اين خصوص وجود داشت، برطرف وحاجی رهسپار بشاگرد شود». اما صفحات ابتدای کتاب «تا خمینی شهر» برگرفته از سفرنامه خود حاج عبدا... است که در ادامه با اندکی تغییر و تلخیص آورده شده است.
باورم نمیشد...بچهها دور هم جمع بودند تا اینکه برادر ملکشاهی که معاونت امور استانهای هلال احمر را به عهده داشت، گفت: «عزیزان در گوشه وکنار ایران هنوز نقاطی است که فقر و گرسنگی در آنها بیداد میکند». مطالب عجیب و غریبی راجع به منطقهای ناشناخته به نام بشاگرد میگفت که خیلی از آنها هنوز ماشین ندیدهاند چه برسد به هلیکوپتر و چه و چه... به اطرافیانم گفتم من حاجی را در صداقت قبول دارم اما این حرفها باور کردنی نیست؛ فردای آنروز به آقای ملکشاهی گفتم حاجی جون خوب وقت خالی بچهها رو پر کردی و با قصهای عجیب و غریب همه را سر کار گذاشتی. از این حرف من یکه خورد و گفت: عبدا... واقعاً قبول نداری؟ گفتم نه قبول ندارم. گفت: خب بیا برو ببین. چند روزی گذشت یک شب برادر ملکشاهی به اتفاق چندتن از دوستان در تهران به منزل ما آمدند و دوباره بحث بشاگرد را پیش گرفتند و اصرار داشتند که من همراه با یک اکیپ از برادران داوطلب به بشاگرد بروم از من نه و از آن ها سماجت بالاخره برای 15 روز راضی شدم. روز موعود فرا رسید هیئتی مرکب از 30 نفر از تهران با یک اتوبوس روانه بندرعباس شدیم. بعد از حدود24ساعت به مقصد که مقر هلال احمر جمهوری اسلامی بندر عباس بود رسیدیم. مسئول آنجا برادری بود خوش برخورد و دوستداشتنی به نام بابایی خیلی گرم استقبال کرد و پذیرایی بسیار خوبی کرد، بعد از ناهار اطلاعات مختصری راجع به منطقه داد و اشاره داشت که ما هیچ اطلاع دقیقی از منطقه نداریم منطقه بکر و دست نخورده است؛ غیر از بعضی نقاط بسیار کم آن. بعد از خدا و امام زمان (عج) امید ما به شماست و ما هم با تمام توان در کنارتان خواهیم بود.
وقتی تنها شدیممن و برادر اسدینیا برای خرید مقداری وسایل به بازار میناب رفتیم؛ وقتی که برگشتیم از همراهانمان هیچ خبری نبود همه جیم شده بودند، یک نامه ای نوشته و عذرخواهی کرده بودند که ما طبق بررسیهایی که کردیم و طبق آن نظرهایی که دادند صلاح ندیدیم که بیاییم؛ اگر شما میخواهید به سفرتان ادامه بدهید خودتان میدانید، ما بر میگردیم. متأسفانه اینها برگشتند و ما سه نفری ماندیم، آقای سلمان اسدینیا بودند و من و یک برادر روحانی که سازمان تبلیغات بندرعباس ایشان را در اختیار ما قرار داده بودند.
در دام قاچاقچیانحرکت کردیم راهی را میرفتیم که نه راهنمایی بود و نه راهی رودخانهای را به ما نشان دادند و گفتند این راه را بگیرید و بروید تا هرکجا که ماشین رفت با ماشین، بقیه را هم بایستی با الاغ یا پیاده طی کنید. اسد با لندرور از جلو و من با وانت از پشت سر ساعتها در پیچ و خم رودخانه ها رانندگی کردیم... آن قدر رفتیم تا دیگر به بنبست رسیدیم رودخانه به جایی رسیده بود که به صورت یک آبشار درآمده بود و هیچ راهی هم برای عبور نبود، ناچار متوقف شدیم. ماشین را در دامنه کوه پارک کردم... و در ماشین را بستم. ساعتها راه رفتیم از دور کورسویی از نور دیده شد... نزدیکتر که شدیم من فریاد زدم آیا آن جا کسی هست؟ چیزی نگذشت که چندین فرد مسلح و سبیل از بناگوش در رفته ما را محاصره کردند اول خیلی ترسیده بودند، ما را گشتند و دیدند که چیزی همراه ما نیست خیالشان راحت شد؛ خود وجود روحانی و مسلح نبودن ما از ترسشان کاسته بود یکی شان که فارسی نسبتاً خوب حرف می زد گفت: شما کی هستید؟ این جا چه کار میکنید؟ گفتیم ما امدادگر هستیم و آمدهایم به بشاگردیها کمک کنیم. همدیگر را نگاه کردند و گفتند بشاگرد که این جا نیست. بلافاصله گفتم من هم متوجه شدم که راه را گم کردهایم و آمدهایم از شما کمک بگیریم. اینجا کجاست؟ گفتند: اینجا یکی از بخشهای بیابان است. ما از صحبتهایی که اینها میکردند احساس میکردیم که در دام قاچاقچیان افتادهایم».
ادامه دردسرهای سفر تا بشاگردروایت حاج عبدا... از ماجرای شبی که کنار قاچاقچیان با نگرانی سپری کردند به آنجا میرسد که بعد از جستوجوی زیاد در منطقهای که تا آن زمان بکر بود به یکی از اهالی بشاگرد میرسند: «یک برادری آنجا بود به نام اباصلت خویباری از اهالی بیخ کهنو که گفت: «اگر راستش را بگویید من کمکتان میکنم». گفتم: «باباجون ما راستش را گفتهایم آمدهایم وضع بشاگرد را ببینیم و اگر شد کمکی به آنها کنیم.... تو میتوانی به ما کمک کنی»؟ گفت: آره اما چند شرط دارد. اولین شرطش این بود که چون راه ندارد بایستی با شتر و الاغ هم که شده بیخ کهنو و اطرافش را هم ببینید. ما هم قبول کردیم. اول با چند شتر راه افتادیم؛ اما شترسواری کار هیچکدام ما نبود، خب ما تا آن موقع شترسواری نکرده بودیم و مثل اینکه یک لمی داشت. تمام پاهای ما درد گرفته بود و داد میزدیم به هر حال ما نتوانستیم شتر سواری کنیم و از شتر پایین آمدیم؛ آن بنده خدا هم لطف کرد و بهخاطر احترام به ما او هم پیاده آمد...
تقسیم آذوقه با گرسنگان منطقههر چه در عمق بشاگرد میرفتیم وضع مصیبت بارتر بود. حدود 45روز در منطقه پیاده و با الاغ گشتیم؛ فقر و گرسنگی ظلم آدمیان و طبیعت خشن منطقه قابل توصیف نبود؛ تمام آذوقه همراهمان را در همان یکی دو روز اول با گرسنگان منطقه خوردیم و دیگر نان خالی و بعضاً خرماهای با پای کبره بسته لگدمال شده و پر از جوجو (کرمهای کوچک) میخوردیم؛ البته با چشم بسته که نبینیم که میخوریم. یادم رفت بنویسم که بعد از سندرک شیخ به میناب بازگشت و اسد بود و من و خدا و بشاگردیها... همچنان با الاغ و پیاده به راه ادامه میدادیم و در ارتفاعات حتی بایستی الاغ را با خود میکشیدیم؛ به روستای "گوین" رسیدیم اباصلت به صاحبخانه گفت: یک مرغی بکش برای اینها پولش را میدهند؛ اینها بچههای شهر هستند و آنقدر نان خالی خوردهاند دلدرد گرفتهاند و مریض شدند... این خواهر 50 ساله بدون اغراق خودش از گرسنگی به خود میپیچید و شاید تمام وزنش به 30 کیلو هم نمیرسید. با چشمانی از سوء تغذیه کاملاً بیفروغ رنگ پریده و زانوانی لرزان با صدایی که گویا از راهی بس دور میآید گفت: درست است که ما گرسنهایم اما تو خجالت نمیکشی؟ من از میهمان پول بگیرم؟ حالا که اینطور شد هر سه تای آنها را که کل داراییم است میکشم. من سریع از کپر بیرون آمدم و گفتم نه خواهرم اصلا ما مرغ نمیخواهیم. ولی او گریه کرد و گفت شما مهمان ما هستید من باید مرغ را بکشم...
سر کردن با نان خشکناچار به کشتن یک مرغ راضیاش کردیم و بالاخره یک مرغ را کشتند. ما هم مشغول بررسی روستا و سایر کپرها شدیم؛ هنوز کارمان در روستا تمام نشده بود که گفتند: غذا حاضر است. در پنج ظرف گلی با آب؛ بدون روغن و ادویه یا چاشنی، به هرحال از نان خالی و خشک بهتر بود. این چند کاسه را آوردند و جلوی ما گذاشتند همراه نانی که از آرد ذرت بود و هسته خرما، طوری که یک لقمه از آن را کسی میخواست بخورد از دل درد مثل مار به خودش میپیچید؛ گفتیم که در این آب تلیت کنیم و بخوریم. بچهها از شدت گرسنگی با سرعت شروع کردند به نان داخل آن تلیت کردن هنوز کسی لقمهای نزده بود که من دیدم کپر تاریک شد؛ گفتم که الان آفتاب بود سرم را بالا آوردم و دیدم که 40-50 تا بچه دارند همدیگر را هل میدهند و دارند به این ظرف غذای ما نگاه میکنند که ما چه می خوریم؛ خیلی ناراحت شدم یک چوب دستم بود برای اینکه الاغ که از لب کوهها میرفت ما را زمین نزند؛ این را برداشتم و گفتم که هر کس دستش داخل این غذا بیاید روی دستش میزنم؛ اسد گفت: عبدا... چه شده؟ گفتم بیرون را نگاه کن... او یک آدم احساسی بود یک نگاه به بیرون انداخت و دید که این بچهها با چشمهای از حدقه بیرون زده دارن نگاه میکنند. اسد کاسهها را از جلوی همه برداشت و جلوی بچهها گذاشت؛ وای خدای من چه صحنهای، من و اسد همدیگر را بغل کرده بودیم و گریه میکردیم؛ بچهها به طرف غذاها حملهور شده بودند... پدر و مادرهاشان آمدند آنها را میزدند که چرا غذای مهمانها را میخورید اما باور کنید شاید احساس درد در آن لحظه نداشتند فقط میخواستند حتی یک لقمه هم که شده از آن غذا بخورند؛ کوچولوترها که نتوانسته بودند لقمهای نوشجان کنند با لیس زدن کاسههای گلی میخواستند از لذت توام با تصور یک لقمه حظی ببرند.
گلوی پیرمرد را محکم چسبیدمدر بین راه بیخ کهنو اول به روستایی رسیدیم؛ پس از بررسی این روستا قرار شد در حسینیه روستا قدری استراحت کنیم. مردم دور ما جمع بودند و اسد کمکهای نقدی را که هلال احمر در اختیار ما گذاشته بود بین آنها تقسیم میکرد؛ من هم یادداشت میکردم از گریه زیاد یک دختر بچه آن هم با یک سوز و گداز عجیبی که دل هر سنگ دلی را به درد میآورد به خودم آمدم و سؤال کردم مادرم چرا دخترت را که اصرار میکند بیاید پیش شما نمیپذیرید؟ من اول فکر کردم مادر از شوهرش طلاق گرفته و نمیخواهد او را نزد ناپدری ببرد، اما او گفت: آخر او شوهر دارد. من و اسد یکه خوردیم اسد میگفت مگر ممکن است؟ این هنوز بایستی عروسک بازی کند. البته او در تمام مدت عمرش عروسک ندیده بود. من پرسیدم شوهرش کو؟ فاجعهای به وقوع پیوسته بود؛ دخترک را به یک پیرمرد 70 ساله داده بودند! آه از نهاد ما برآمد. من و اسد همدیگر را نگاه میکردیم باور نمیکردیم لال شده بودیم با تنفر پیرمرد را نگاه میکردیم وقتی علت را جویا شدم فهمیدم که دخترک معصومی را بهخاطر صدهزار ریال بدهی به آن پیرمرد فرتوت خبیث به عقدش در آورده بودند. دیگر اختیار از دستم رفته بود و گلوی پیرمرد را محکم چسبیدم ...
مردی با ارادهای قویحاج عبدا... والی همراه اباصلت بسیاری از روستاهای بشاگرد را میبیند او دیگر یقین پیدا کرده بود آنچه از فقر و محرومیت بشاگرد میشنید و باور نمیکرد تنها قسمتی از رنجی است که مردم بین این کوههای سرد و بیروح میبرند. به هر روستایی که رفته گرسنگی بیداد میکرد. خود او هم این گرسنگی را چشیده بود زمانی که در این سفر چهل و پنج روزه بعد از پنج روز، همه آذوقههایی که آورده بود با بشاگردیان تقسیم کرد و مابقی را با همان نان خشک هسته خرما و خرمای لگدمال شده که با چشم بسته میخورد سر کرد. او وقتی که دید دختر بچه را به خاطر مقداری آرد و آذوقه به پیرمردی به سن پدر بزرگش دادهاند گلوی پیرمرد را میگیرد اما کم کم میفهمد که در بشاگرد این اتفاق عجیبی نیست. بسیاری از دختر بچهها در سن بازی کردنشان در ازای اندک بهایی به این سرنوشت دچار میشوند. او دید که این جا هنوز برخی غلامند و رئیسها به آنها دستور میدهند؛ گرچه رئیس خودش هم نیازمند است و به سختی زندگی میکند؛ دید که وقتی کسی یک بیماری ساده میگیرد منتظر مرگ میشود و قبرش را هم زودتر آماده میکنند چون نه پزشکی هست و نه راهی که به پزشک برسد؛ دید که هیچکس سواد ندارد و دور ماندن از علم چطور باعث شده که انواع خرافات در دلها راه پیدا کند و ... اما زانوی غم به بغل نگرفت چون فکرهای بزرگی هم ذهنش میگذشت که باید برای اینان کاری کرد؛ همت والا و اراده او باعث شد بشاگرد دیگر دیار فراموشی نباشد؛ او که دلش با نفس قدسی امام آباد شده بود عزمش را جزم کرد و تا روزی که در این دنیا بود برای رفع محرومیت بشاگرد گامهای بزرگی برداشت و آنچه مرور کردیم تنها بخش کوچکی از داستان او بود که روی حضورش در این دیار متمرکز بود.