آق کمال شال و کلاه میکند
یَگ کاره عیال پرسید: «برات شال و کلاه ببافم؟» خوشحال گفتُم: «نیکی و پرسش؟ ها که بباف. گرچه امسال هوا سرد نرفت ولی شده تو چله تابستون هم او چیزی که شما برام بافته باشِن ره با افتخار بَرُم مُکنُم.» یَگ کم فکر کردُم و یَگهو گفتُم: «راستی... مگه شما بافتنی یاد دِری؟!» خندید و گفت: «میخوام یاد بگیرم! فردا برام میل بافتنی و کاموا هر رنگی که دوست داشتی بخر تا شروع کنم.» اِنا حالا خوب رفت. دقیقا مخواست روی سر کل مو اوستا بِره. گفتُم خب عیب نِدره، فوقش یَگ کلاف کاموا مِخرُم و تموم مِشه مِره پی کارش. آقا چشمتان روز بد نبینه، رفتُم کاموافروشی، راهنماییم کرد که فلان چیزا ره مِخی. حدود یَگ میلیون پول دادُم که عیال یاد بیگیره چی جوری باید شال و کلاه ببافه. سرتانه درد نیارُم، تقریبا سه ماهی طول کیشید تا اینا ره بافت. البته وسطش شیش باری بافت و باز کرد تا بالاخره به دلش نشست. نِمذاشت مویَم ببینُم چی کار مُکنه. بالاخره روزش رسید، با ذوق و شوق شال و کلاه ره داد بهم. انصافا خوشگل رفته بود. حسابی قربون صدقه خودش و دستبافتش رفتُم. هم تا آمدُم کلاهه ره سرُم بذارُم، چشمتان روز بد نبینه... انگار مخواستُم قابلمه سرُم بذارُم. نِمدنُم بِری چی ایجور سفت رفته بود. گفتُم حالا دو بار سرُم مکنه جا وا مُکنه. هموجور بالای کلهام گذاشتمش تا شاله ره بندازُم دور گردنُم. بِری اویم خدا نصیب نکنه... انگار تخته سه لایی ره مخواستُم دور دهنُم ببندُم. مشد باهاش تنیس بازی کرد ازبس سفت و سیخ بود. هموجور انداختُم دور گردنُم تا بعدا یَگ کاریش بکنِم. حالا مخواستُم به عیال بر نخوره که دیدُم از خنده دِره منفجر مِره. خلاصه ایم از جریان بافتنی یاد گرفتن عیال. ایشالا شال و کلاه بعدی!