تیر دوم به نخاعم خورد...
خانه شان کنار حرم بود در کوچه ای که قدیمی ها به آن می گویند، سیابون که همان سیاه آب است. همسایه تکیه قدیمی کرمانی ها بودند که بنای این تکیه امروز همچنان در جوار حرم مطهر و در چند قدمی صحن امام حسن مجتبی(ع) پابرجا ست. بسیاری از قدیمی های این محله روضه ها و مجالس دهه های محرم و صفر آن را به یاد دارند...همزمان با روزهای دهه فجر انقلاب اسلامی به سراغ «غلامعلی جبلی» جانباز قطع نخاع حادثه روز دهم دی ماه مشهد می رویم و درباره ماجراهای آن روزها، قیام مردم مشهد، تظاهرات انقلابی و درگیری با نیروهای نظامی و نحوه مجروح شدن و آسیب به نخاعش گفت وگو می کنیم. آقا غلامعلی 63 ساله که اکنون دو فرزند دارد، حالا 46 سال است روی ویلچر می نشیند.
آن روز که به استقبال شاه رفتیم!
آقا غلامعلی جبلی، فضای گفت وگو را این طور آغاز می کند: حدود 14-15 ساله بودم که با نام امام خمینی آشنا شدم. خانواده ام مذهبی بودند و طبیعتا با فعالیت های انقلابی غریبه نبودند. من در کنار یکی از برادرانم در راهپیمایی ها و تظاهرات شرکت می کردم. آن موقع در مدرسه هم با برخی از بچه ها به تناسب سن و سالمان کم و بیش فعالیت هایی علیه رژیم داشتیم. سال 56 در رشته ژیمناستیک کار می کردم. شاه به مشهد آمده بود و معلم ورزش مدرسه، من و تعدادی از بچه ها را با لباس ورزشی به مراسم استقبال شاه برد. طبیعتا ما از این مراسم متنفر بودیم برای همین با بچه ها قرار گذاشتیم که زهر خودمان را بریزیم. در مراسم استقبال وقتی مردم شعار می دادند «جاوید شاه...» ما دست به یکی کردیم و داد می زدیم «جو جوید شاه!» البته معلم مان متوجه شد برای همین مجبور شدیم چند روزی مدرسه نرویم.
آن روز که به استقبال شاه رفتیم!
آقا غلامعلی جبلی، جانباز قطع نخاع روز دهم دی ماه مشهد، فضای گفت وگو را این طور آغاز می کند: حدود 14-15 ساله بودم که با نام امام خمینی آشنا شدم. خانواده ام مذهبی بودند و طبیعتا با فعالیت های انقلابی غریبه نبودند. یکی از برادرانم در فعالیت های انقلابی حضور فعال تری داشت و من در کنار او در راهپیمایی ها و تظاهرات شرکت می کردم. آن موقع در مدرسه هم با برخی از بچه ها به تناسب سن و سالمان کم و بیش فعالیت هایی علیه رژیم داشتیم. سال 56 در رشته ژیمناستیک کار می کردم. شاه به مشهد آمده بود و معلم ورزش مدرسه، من و تعدادی از بچه ها را با لباس ورزشی به مراسم استقبال شاه برد. طبیعتا ما از این مراسم متنفر بودیم برای همین با بچه ها قرار گذاشتیم که زهر خودمان را بریزیم. در مراسم استقبال وقتی مردم شعار می دادند «جاوید شاه...» ما دست به یکی کردیم و داد می زدیم «جو جوید شاه!» البته معلم مان متوجه شد برای همین مجبور شدیم چند روزی مدرسه نرویم.
ماجرای 2 روز مهم مشهد
صحبتم با آقای جبلی به ماجراهای روزهای 9 و 10 دی 57 می کشد که آن موقع حدود 17 سال دارد. می گوید: «مشهد در مبارزات انقلابی دی ماه 1357، دو روز مهم دارد؛ یکی نهم و دیگری دهم دی ماه. روز 9 دی در پی تظاهرات مردم وقتی آن اتفاقات و کشتار در مقابل استانداری رقم خورد و با حمله نیروهای نظامی تعدادی از مردم به شهادت رسیدند، شرایط در مشهد کاملا متفاوت شد.»او ادامه می دهد: واقعا روز 9 دی مردم بنایشان را گذاشته بودند که استانداری را تسخیر کنند که با دخالت نیروهای نظامی و حمله به سمت مردم و کشتار جمعی از آنان شرایط به گونه ای دیگر رقم خورد. بنابراین مردم، آن روز به خانه هایشان بازگشتند. من و هم محله ای ها هم به خانه بازگشتیم و شب به تکیه کرمانی ها که در همسایگی ما بود، رفتیم. خاطرم هست آن جا سخنران، آقایی به نام بختیاری بود که در صحبت هایش مردم را به حضور مجدد در صحنه ترغیب و تشویق می کرد. من و دوستانم تصمیم گرفتیم دوباره فردای آن روز یعنی روز دهم دی هم در تظاهرات شرکت کنیم.
![](http://sarasari.khorasanonlin.ir/content/upload/9bb05dd7-3bdc-4a25-a3f5-485f79a32b1f.jpg)
تیر به نخاعم خورد
ماجراهای روز دهم دی و تظاهرات مردم از مقابل بیت آیت ا... شیرازی در بالاخیابان از حدود ساعت 8 و 9 صبح آغاز می شود. آقای جبلی حدود ساعت 10 در جلوی هتل امیر که اکنون نیز با همین نام فعال است، تیر می خورد و روی زمین می افتد. او ماجرا را این طور برایم نقل می کند: چون روز قبل(9دی) شهید داده بودیم، مردم پرشورتر حضور یافته بودند. چند بار از بیت آیت ا...شیرازی تذکر دادند که امروز ارتش بنای قلع و قمع مردم را دارد اما مردم توجه نکردند. مردم شعار می دادند و شدت درگیری مردم و نیروهای نظامی رو به اوج بود. آن جا مقابل باغ نادری از سوی نیروهای رژیم به سوی مردم تیراندازی شد و خاطرم هست 10-12 نفر روی زمین افتاده بودند که ما خودمان را به آن ها رساندیم و سوار آمبولانس و تاکسی ها می کردیم. آن جا مردم شیشه های کوکتل مولوتف را به دستمان می دادند که ما هم آن ها را به سوی نیروهای رژیم پرتاب می کردیم. در همین گیر و دار، مقابل هتل امیر بودم که یک تیر به پای چپم خورد و روی زمین افتادم. مردم از داخل هتل، فریاد می زدند که بیا داخل و من تلاش کردم خودم را به داخل برسانم که در همین لحظه تیر دوم به نخاعم اصابت کرد و دیگر هیچ چیزی متوجه نشدم... سه روز بعد در بیمارستان به هوش آمدم و چند روز بعد از آن توسط یک پزشک متوجه شدم که دیگر نمی توانم روی پاهایم بایستم.
مادرم به پایم پیر شد...
وقتی صحبت مادر آقای جبلی می شود، آه و حسرتی می کشد و می گوید: از مادرم نگو که او به پای من پیر شد، برایش سخت بود که فرزندش را سال ها روی ویلچر ببیند. بعدها با او خیلی گفت وگو می کردم که این راه، این گونه مسائل را دارد و اگر در انقلاب این حادثه برایم اتفاق نمی افتاد، شاید در دوران جنگ چنین سرنوشتی برایم رقم می خورد، چون من آدمی نبودم که نسبت به مسائل وطنم بی تفاوت باشم. مادرم موضوع جانبازی را پذیرفته بود. البته ایشان شش سال قبل به رحمت خدا رفت و امروز جای خالی اش را خیلی احساس می کنم. صبح روز دهم دی که می خواستم از خانه بیرون بیایم به سمت تظاهرات، گفت: مادرجان شنیدم امروز خیلی شلوغه، نیروهای رژیم باتوم برقی آوردند و خطرناکه، نرو. به مادر گفتم، نه مادرجان نگران نباش من فرار می کنم. وقتی من مجروح شدم، سید مصطفی و سید مهدی از هم محله ای هایم توی محل را پر کرده بودند که غلام تیر خورده و او را به بیمارستان برده اند. برادرم متوجه ماجرا می شود و بعد از این که با پرس و جوی مادرم مواجه می شود که نگران من بوده، به او اطلاع می دهد که غلام تیر خورده و به بیمارستان منتقل شده. هوای آن روز خیلی سرد و برف هم آمده بود و به علت این که حکومت نظامی اعلام شده بود، نمی توانست به سراغم در بیمارستان بیاید و فردای آن روز برادرانم و مادرم من را در اتاق عمل بیمارستان پیدا می کنند.
45 روز در جبهه بودم
آقا غلامعلی می گوید: سال های دفاع مقدس، دلم آرام نمی گرفت. این جا در بخش اعزام نیروها فعال بودم اما دوست داشتم خودم هم اعزام شوم. چند بار تقاضای اعزام دادم اما هر بار درخواستم رد می شد تا این که با مرحوم شهید کاشف الحسینی که ایشان هم دهم دی ماه در چهارراه شهدا جانباز شده بود، تصمیم گرفتیم خودمان با خودروی شخصی به منطقه برویم. در منطقه ایلام، با وجود مخالفت هایی که شد اما نهایتا سردار نجاتی که از دوستان آقای کاشف بود، پیگیری کرد که ما بتوانیم مدتی را آن جا خدمت کنیم. آقای کاشف در بخش تبلیغات و من هم چون رشته ام حسابداری بود، توانستم 45 روز در منطقه به عنوان حسابدار در یکی از ستادها مشغول خدمت شوم. این حضور به کامم مزه کرد و دوست داشتم مجدد هم اعزام شوم. بعد از آن یک نوبت دیگر با بسیج اعزام شدم و این بار به اهواز و تیپ 92 زرهی و تیپ امام رضا(ع) و در بخش اداری مشغول کار شدم. در واقع توفیق شد، دو نوبت 45 روزه در دفاع مقدس به عنوان رزمنده حضور داشته باشم.