هر که پرهیاهوتر خالیتر
قل قل قل ... کوزه اندکاندک پر شد و آرام گرفت و سنگین شد. «دیدی پسر چه شد؟» صدای حاجآخوند بود. زیر درختی نشسته بود. بالاتر از سطح چشمه بود. او را ندیده بودم. تا خواستم حرفی بزنم،دوباره گفت دیدی چه شد؟ منظورش را نفهمیده بودم. با تعجب پرسیدم چه شد؟ گفت «کوزه را میگویم. دیدی چه شد؟» گفتم: نه نمیدانم. گفت: «کوزه را خالی کن، دوباره پرکن». کوزه در بغلم بود. کوزه را خماندم و آب را برآب چشمه ریختم. نمیدانستم چه بایدکرد.«کوزه را پر کن» دوباره کوزه را درآب فشردم. قل قل قل...کوزه پرآب شد و آرام و سنگین! «دیدی چه شد؟» «پرآب شد!» حاج آخوند خندید. تیغهای از آفتاب هم بر برگهای نوک صنوبرها افتاده بود. برگهای سبز و نقرهای که برق میزدند. گفت دیدی تا وقتی خالی بود، چقدرسروصدا میکرد. وقتی پرشد آرام گرفت. آدمها مثل همین کوزهاند. هر که پرهیاهوترخالیتر.... وقتی پر شد، آرام و سنگین میشود. ایستاده بود افق را نگاه میکرد. خواند با آواز ...
برگرفته از کتاب «حاج آخوند» اثر عطا ا... مهاجرانی