راز بزرگ خانه قدیمی
خانه قدیمی همیشه بوی راز میداد؛ بوی ترکیبی از خاک گلدانهایی که مادر صبحها آبشان میداد، بخار برنج تازهدم و آن بالشهای ملیلهدوزیشدهای که هنوز رد انگشتان مادربزرگم رویشان مانده بود. هر بار که وارد اتاق پذیرایی میشدم، اولین چیزی که به ذهنم خطور میکرد، تصویر مادر بود: زنی که در تمام لحظاتش در حال ساختن چیزی یا سرو سامان دادن به چیزی دیگر بود. حتی در روزهایی که برقها میرفت و خانه در سکوت فرو میرفت، من صدای نفسهای آرام مادرم را میشنیدم که بیوقفه کار میکرد. حالا سالها از آن خانه فاصله گرفتهام؛ مادرم پیر شده و آن گلدانها دیگر در فضای زندگی ام پیدایشان نمیشود. اما هر وقت جرعهای از چای مینوشم یا رایحه دستپخت کسی را میشنوم، دستهای مادرم دوباره جان میگیرند، گرم و زنده، درست مثل آن روزهای خانه قدیمی و شاید عجیب باشد، اما گهگاه دلم میخواهد دوباره تمام کودکیام در آن فضای قدیمی بگذرد، حتی اگر این کار تاوان گذر از خیلی چیزهای دیگر را داشته باشد.