آق کمال خرید عید میکند
عیال چند روزی بود هی مُگفت شب زود بیا که بِرم خرید عید. حالا مویُم شب عیدی یَگ خروار کار داشتُم، ولی واقعیتش دست و بالُم خالی بود و هی از زیرش درمِرفتُم. هنوز حقوق آخر ماهمان و عیدی نداده بودن. همی جور لنگ در هوا مانده بودُم. دیشب دِگه عیال با یَگ حالت دعوامانندی گفت پاشو برم خرید که هنوز لقمه آخر افطاری تو دهنُم بود که ماشین ره داشتُم از پارکینگ مزدُم بیرون! عیال گفت: «اول برو لباسفروشی رفیقت.» اِنا حالا خوب رفت. مو با یارو رودرواسی داشتُم، حالا ایم عدل مخواست ما ره ببره پیش همو. خلاصه با ترس و لرز رفتِم و هم تا وارد شدِم، عیال گفت: «امیر آقا، این کمال ما رو از سر تا پاش نو کنین!» فکر کرده بودُم عیال اِنقدر اصرار دِره بِرم خرید، بِری خودش مِگه. نگو مخواست مو ره نونوار کنه. گفتُم نه دست شما درد نگیره، فقط یَگ کت بهاره بده که رو همو رختهای قبلیم برُم کنُم، بسه. از عیال اصرار و از مو انکار تا بالاخره یکی ره انتخاب کردُم که با پول تهمونده تو کارتُم جور دربیه. هم تا خواستُم چک و چانه بزنُم، عیال رفت جلو و گفت: «مهمون منی!» بیا و درستش کن! یَگ کمی الکی تعارف کردُم تا خودش کارت کیشید و آمدِم بیرون. گفتُم ای چه کاری بود؟ بِری خودت چی؟ گفت: «من که میدونم هنوز حقوق نگرفتی، خودم هم در طول سال تو حراجیها یه چیزهایی خریدم، تو واجبتری. حالا بریم سوپری مسعود که برای خونه هم یک مقدار چیزی بخریم...» گفتُم اِنا حالا خوب رفت که فوری گفت: «نترس! اونجا هم مهمون من.» خب مو قربون این عیال نرُم؟ ایَم از خرید عید ما.