printlogo


2 مجروحیت به فاصله 3 روز
صادق غفوریان



سال 62 بود، 17 ساله بودم که برای اولین نوبت به جبهه اعزام شدم، تا مهر سال 63 سه بار به جبهه اعزام شدم که نوبت آخر در جریان عملیات عاشورای2 که به آن «ارتفاعات میمک» هم می گفتند، مجروح شدم. صبح روز 28 مهر بود، اعلام کردند قرار است خط به ارتش واگذار شود، فاصله مان با بعثی ها حدود 200 متر بود. من زیر یک تانک پناه گرفته بودم. تانک می خواست حرکت کند، مجبور شدم جایم را تغییر دهم، همین جا بود که تک تیراندازان دشمن من را هدف قرار دادند. این آغاز دوران جانبازی و آسیب دیدگی نخاعی ام بود که تا امروز من را ویلچرنشین کرد...
روایت عباس، روایت خستگی ناپذیری 
ماجرای «عباس کلانتر» 59 ساله مشهدی که امروز باید به او دکتر عباس کلانتر بگوییم، روایت حماسه، تلاش، خستگی ناپذیری و حرکت مداوم برای «موثر بودن» است. چه آن روز که جوانی 17 ساله بود و سلامتی اش را برای وطن، ناموس و قرآن گذاشت و چه امروز که یک شخصیت تحصیل کرده و دغدغه مند در فعالیت های اجتماعی است.

در اولین اعزام 17 ساله بودم 
با کلانتر به روزهای اولین اعزامش سفر می کنیم. می گوید: سال 62 بود، 17 ساله بودم که برای اولین نوبت به جبهه اعزام شدم، تا مهر سال 63 سه بار به عنوان بسیجی به جبهه اعزام شدم که نوبت آخر در جریان عملیات عاشورای2 که به آن «ارتفاعات میمک» هم می گفتند، مجروح شدم. نوبت نخست در عملیات والفجر3 در ایلام و مهران تک تیرانداز بودم، در مرحله دوم در اسلام آباد غرب و ارتفاعات کالی مانگا بیسیم چی و در اعزام سوم در عملیات عاشورای2 راننده آمبولانس بودم. در عاشورای2، فرماندهان تصمیم گرفتند با فریب دشمن زمینه عملیات را در میمک فراهم کنند. به همین منظور بخشی از نیروها را با کامیون ها به طرف جنوب منتقل کردند که از این انتقال نیرو، دشمن تصور کرد که قرار است عملیات در جنوب انجام شود. از این رو حواس بعثی ها از مناطق غرب، تاحدودی پرت شد و به این شکل، ایران عملیات عاشورای2 را در ارتفاعات میمک در غرب و در شرایط غافلگیری دشمن و در وسعت زیاد انجام داد. ما در این عملیات، توانستیم اسرای زیادی بگیریم. البته عراقی ها مقاومت زیادی کردند اما شرایط کاملا به نفع ما رقم خورد. من در آن عملیات به عنوان راننده آمبولانس حضور داشتم که در یکی از موقعیت ها هنگام انتقال مجروح، به سمت آمبولانس تیراندازی کردند. همه آمبولانس گل مالی شده بود و فقط قسمتی از شیشه جلو، پوشش گلی نداشت. انعکاس نور شیشه باعث شد، گرای آمبولانس را بگیرند و به طرفش تیراندازی کنند. آن جا بود که مقداری تیر و ترکش به دست ها و صورتم اصابت کرد و من با همان وضعیت آمبولانس را به عقب منتقل کردم. البته این مجروحیت چندان جدی نبود ولی به من گفتند که چون احتمالا شیمیایی شدی، بهتر است به ایلام و از آن جا به مشهد منتقل شوی. من در مقر لشکر 5نصر در پادگان ظفر در حوالی شهر چوار ایلام مستقر شدم. خاطرم هست آن جا با مادرم تلفنی صحبت کردم و چون صدایم گرفته بود، مادرم خیلی نگرانم شد.
من مجروح شده بودم اما شرایط بازگشت به مشهد فراهم نشد. در همین اثنا، دو سه روز بعد اعلام شد بعثی ها پاتک زده اند و باید نیرو به خط اعزام شود. من هم برای شرکت در عملیات تقاضا دادم و چون مجروحیتم جدی نبود، پذیرفتند که دوباره به عنوان راننده آمبولانس به خط مقدم بروم. صبح 28 مهر بود که اعلام کردند خط را باید به نیروهای پدافندی ارتش واگذار کنند. تانک های ارتش هم آمده بودند. ناگهان دشمن شروع به آتش کرد، فاصله ما با آن ها حدود200 متر بود که من زیر یکی از این تانک ها پناه گرفتم. لحظاتی گذشت راننده تانک تصمیم گرفت حرکت کند و من باید جایم را تغییر می دادم. 

2 تیر به پهلو و یک تیر به دستم خورد
بعثی ها گرای تانک را گرفته بودند از این جهت به سمت آن رگبار گرفتند. همین که از زیر تانک بیرون آمدم تا خودم را توی خاکریز بیندازم، 2 تیر به پهلو و یک تیر به دستم اصابت کرد. با همان وضعیت خودم را کشان کشان به سمت خاکریز کشاندم.
و ناگهان خمپاره 60 فرود آمد 
در همین وضعیت بحرانی ناگهان یک خمپاره 60 در نزدیکی هایم فرود آمد که دیگر از آن لحظه، چیزی متوجه نشدم و به حالت شبه کما فرو رفتم. پس از آن لحظه ای از داخل آمبولانس و بعد از آن حضورم در بیمارستان اسلام آباد را کمی متوجه شدم.
4 روز بعد در مشهد بودم
در همین حال و احوال بیهوشی ظاهرا یک پرواز هواپیمای سی130 به سمت مشهد فراهم می شود و من با وضعیت بغرنج مجروحیت به مشهد منتقل شدم. یعنی اول آبان بود که من به مشهد رسیدم. دوستم که از ماجرای مجروحیتم مطلع شده و به خانواده ام اطلاع داده بود و جالب این  بود که خانواده ام اصلا باور نمی کردند که من مجروح شده و به مشهد منتقل شده ام. مادرم گفته بود من دو سه روز قبل با عباس تلفنی صحبت کردم او حالش خوب بود و...
از معراج شهدا برگشت خوردم
این را هم بگویم که پس از مجروحیت، نیروهای امدادی فکر می کردند که من شهید شدم و می خواستند من را هم میان شهدا به معراج شهدا منتقل کنند که در آخرین لحظات من را از مسیر معراج به بیمارستان اسلام آباد منتقل می کنند.
​​​​​​​
عضو تیم ابومسلم بودم
من که قبل از جبهه عضو تیم های دو ومیدانی خراسان و حتی تیم فوتبال ابومسلم بودم، حالا روی تخت بیمارستان قائم مشهد بودم در وضعیت مبهمی که پاهایم از کار افتاده بود. مرحوم مادرم می گفت، همان روزها گاهی با سوزن به پایت می زدم و می دیدم که واکنش نشان نمی دهی. 
با اکبر میثاقیان و محمد اعظم
آن زمان که من در جوانان ابومسلم بودم، اکبر آقای میثاقیان و مرحوم محمد اعظم در بزرگ سالان ابومسلم بازی می کردند. در دوومیدانی هم با حسن روحی، جمشید مهیار، رضا عسکرزاده، احمدعطری و... در تیم خراسان هم تیمی بودیم. برای خودمان ورزشکار بودیم. همین حال و هوای ورزشی بود که در دوران ویلچرنشینی به دنبال ورزش رفتم و در چند رشته ورزشی از جمله دوی 200، 400 و 800 متر مقام و رکورد کشوری کسب کردم. 
زندگی جدید با دانشگاه
اما این اتفاقات، فقط بخشی از زندگی عباس کلانتر، جانباز 70 درصد آسیب نخاعی است. او از سال 87 با تشویق دوستانش، به فضای تحصیل وارد می شود. تحصیلات او، ماجراهای زیادی دارد اما خلاصه اش این است که او سال 98از پایان نامه اش در مقطع دکترا دفاع می کند. در سازمان آتش نشانی مشهد که کارمند آن جاست، برای نخستین بار در کشور، بخش روان شناسی را تاسیس می کند و تا امروز توانسته است سبب ساز ارائه خدمات فراوانی در این حوزه به آتش نشانان و خانواده هایشان بشود.
پایان روایت دکتر کلانتر که پدر دو فرزند است، این جمله است؛ کوچک ترین تردید و پشیمانی از مسیری که آمدم در وجودم وجود ندارد من همچنان سرباز وطن و رهبر هستم اگرچه معتقدم، مسئولان در بخش هایی به ویژه اقتصادی باید بهتر عمل کنند. متاسفانه در جنگ اقتصادی هنوز نتوانستیم عرصه ها را فتح کنیم...