
زن، کنار پنجره کافه نشسته بود و باران، آرام روی شیشهها میلغزید. قهوهاش سرد شده بود اما نمینوشید. نگاهش به خیابان بود؛ به آدمهایی که شتابان از کنار هم میگذشتند و رد بیتفاوتیشان روی پیادهروها میماند. مردی که در آنسوی خیابان قدم میزد، ناگهان ایستاد و به آسمان خیره شد. چند لحظه بعد، زن دید که او چتری باز کرد و به سمت دیگر خیابان رفت؛ به سمت پیرمردی که روی ویلچر نشسته بود و زیر باران خیس میشد. زن لبخندی زد. قهوهاش را سر کشید و دوباره به خیابان نگاه کرد. اینبار، سایهها کمی روشنتر به نظر میرسیدند. انگار که مهربانی، مثل باران، داشت شهر را میشست.