printlogo


بوی چوب یا دود افیون !


من از کودکی با مدرسه رفتن میانه خوبی نداشتم ، زیرا مدرسه یک چارچوب خاصی داشت که با آن چارچوب ها و قوانین نمی توانستم ارتباط بگیرم و علاقه ای نیز به درس و کتاب نداشتم و همیشه به دنبال تفریح کردن با دوستانم بودم به همین دلیل درس را تا مقطع راهنمایی بیشتر ادامه ندادم و به رغم میل باطنی خانواده ام به مدرسه نرفتم. مادرم بعد از این که به مدرسه نرفتم چند ماهی با من حرف نمی زد.
 اما من به دنبال علاقه ام که نجاری بود رفتم. من عاشق خلق کردن چیزهای نو و تازه و عاشق بوی چوب بودم . بعد از آن ماجرا به مغازه نجاری  یکی از اقوام رفتم چون استعداد خوبی درنجاری داشتم آن را زود آموختم و برای خود مغازه ای کوچکی  باز کردم و به کار کابینت سازی مشغول شدم. اوضاع مالی ام بد نبود. از صبح تا شب در مغازه مشغول کار بودم و هراز گاهی نیز در کنار دوستانم برای تفریح های شبانه مان در باغ دور  هم جمع می شدیم و از مشروب استفاده می کردیم.
 یک روزکه به عروسی یکی از دوستانم رفتم چون خیلی خسته بودم به پیشنهاد یکی از دوستانم برای اولین بار مواد مخدر صنعتی از نوع شیشه  را امتحان کردم. این مواد عجیب به من درآن شب انرژی داد. دوستم پیشنهاد داد تو که بسیارکار می کنی و همیشه خسته هستی هر وقت احساس کردی انرژی لازم را نداری از این مواد استفاده کن . من هم اوایل هر چندماه یک بار از این مواد استفاده می کردم . بعد به دلیل تقبل سفارشات زیاد هر ماه یک بار استفاده می کردم و بعد از آن دیگر هر هفته و سپس هر روز مصرف می کردم.
 درکنار این مواد، شربت های متادون را نیز مصرف می کردم .کم کم سفارشات مردم را به تعویق می انداختم و مصرف مواد باعث شد سفارشات مردم کمتر شود، چون دیگر اعتیاد پیدا کرده بودم. مادرم برای این که سر به راه شوم به خواستگاری یکی از اقوام  دورمان رفت و من هم  که به آن دختر علاقه مند شده بودم در یک نگاه عاشق او شدم و مواد را ترک کردم و با او ازدواج کردم . خانواده همسرم از اعتیاد من خبر  نداشتند. زندگی مان تقریبا خوب بود و اگر چه کم و کسری داشتیم ولی راضی بودیم . کم کم فشارهای اقتصادی  زندگی بیشتر شد  به همین دلیل باز به سمت مواد روی آوردم.
 با این که همسرم خیلی  ازمن حمایت می کرد و  به من امید می داد ولی باز من راه خودم را در پیش گرفته بودم. راه تاریک اعتیاد...
 او گریه  می کرد و می گفت که مواد مصرف نکنم و اعتیادم را ترک کنم اما من به حرف های  او گوش نمی دادم. گویی حرف هیچ کس برایم مهم نبود. بعد از مدتی متوجه شدم که همسرم باردار است ،ابتدا بسیار خوشحال شدم اما بعد به این موضوع فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که من  در وضعیت مناسبی  برای پدر شدن نیستم برای همین به همسرم پیشنهاد دادم که فرزندمان را  سقط کنیم. اما او از بیان این موضوع بسیار ناراحت شد و با هم جرو بحث کردیم و دعوایمان بالا گرفت.
 بعد ازاین ماجرا خانه را ترک کردم و در خیابان ها پرسه می زدم . برای این که همسرم را مجاب کنم فرزندمان را نباید به دنیا بیاورد به خانه نرفتم و دیگر هیچ تماسی با او نگرفتم. الان حدودا ۳ ماه است که کارتن خواب هستم و ضایعات جمع می کنم. این زندگی، زندگی رویاهایم نبود. مواد مخدر، زندگی را از من گرفت. مهارت درکارم و همچنین همسرم را .... 
اکنون از خودم می پرسم چرا به خودم اجازه دادم که زندگی ام به این جا برسد؟! من در زندان هستم و دوستانم در بیرون از این جا هستند. رفاقت با دوستان ناباب زندگی و حرفه ام را نابود کرد...
گزارش اختصاصی روزنامه خراسان حاکی است این جوان 38 ساله که مدعی بود از کارتن خوابی و آوارگی خسته شده است با صدور دستوری ویژه از سوی سرگرد احسان سبکبار (رئیس کلانتری شفای مشهد)در اختیار مشاوران زبده دایره مددکاری اجتماعی قرارگرفت تا زمینه رهایی این جوان از چنگال مواد افیونی فراهم شود.
  براساس ماجراهای واقعی در زیر پوست شهر