
زن گفت: «ولش کن چیزی بهش نگو.»
مرد بیاعتنا داد زد: «این همه بهت گفتم با این دوستات نگرد، یکی از یکی بدترن... بیا اینم نتیجه اش».
«من دیگه بچه نیستم شونزده سالمه».
پسر با ابروهای گره کرده این را گفت و در را محکم پشت سرش بست.
مرد تا صبح راه رفت و سیگار کشید، سیگار کشید و راه رفت، چون شب گذشته توی جیب پسرش سیگار پیدا کرده بود.