
«تو را دوست داشتم/و هیچچیزی غمگینم نمیکرد/حتی برفی که آنهمه راه آمده بود /قرار آن روزمان را کنسل کند/ و صدای خندههای کودکان دبستان را/ به کوچه ریخته بود»
در دنیای نسبی ادبیات، شاید بالاخره کسی پیدا شود و یک تعریف واحد از شعر ارائه دهد.
«گره خوردگی عاطفه و احساس در زبانی آهنگین» شاید نزدیکترین تعریف به شعر همین باشد؛ اما کیست که نداند تعریفها در ادبیات قراردادیاند و مدام عوض میشوند.
تعریفها را منتقدان و نظریهپردازان ارائه میدهند، آنها هستند که از پشت عینک سختگیر و نکتهسنجشان شعر شاعران را زیر ذرهبین میگذارند و بهاصطلاح مو را از ماست میکشند.
کسی که به معنای واقعی کلمه شاعر است با هر کتاب که منتشر میکند بیآنکه چیزی را جار بزند تعریف اش از شعر را ارائه داده است.
در شعر بالا که برشی از یک شعر در کتاب «درنا در بزرگراه» است، لیلا کردبچه بیآنکه تلاش کند تصویری فراواقعی و دستنیافتنی برای مخاطب بسازد، شعر نوشته است.
اصلاً در آن لحظه از سرایش مخاطبی برای شاعر بهغیراز معشوق وجود نداشته و دقیقاً به همین دلیل ساده، همهچیز در بستری از سادگی اتفاق افتاده است.شاعر در لحظه سرایش، چنان در خلسهای طولانی فرورفته که حتی برف هم نمیتواند راه را بر شادیاش ببندد. در جهان او هیچچیز غیر شاعرانهای وجود ندارد. سرمای زمخت زمستان با برف سنگینی که راه را بسته، شعر است، همانطور که خنده کودکان دبستان شعر است.
هیچ کلمه غیر شاعرانهای وجود ندارد. حتی کلمهای با شکل و شمایل نهچندان چشمنوازی مثل «کنسل» در این شعر، خوش مینشیند و شاعر عامدانه آن را به کار میگیرد تا نشان دهد اهل دودوتا چهارتا نیست و در حالی که بهراحتی میتواند معادل فارسی آن را بیاورد اما این کار را نمیکند تا هم ملاحت شعرش را حفظ کرده باشد و هم خودش را از قیدوبند چهارچوبها رها کرده باشد.
تو ناگهان بودی
در کتاب «درنا در بزرگراه» که هفتمین کتاب لیلا کردبچه به شمار میآید و زمستان ۱۴۰۳ توسط نشر «واج» منتشرشده است، شاعر همچنان عاشقانه سرایی هایش را ادامه میدهد. البته او خیلی پیشتر از اینها دریافته در جهانی که آواز پرنده را با سنگ پاسخ میدهند شاید تنها عشق بتواند التیامی بر زخمهای بال او باشد:
«به تو فکر میکنم/ و اینکه از میان هزاران طوفان سهمگین/ سالم به ساحل رسیدهام/ به تو فکر میکنم / و اینکه از میان هزاران جنگ خونین/ بهسلامت گذشتهام/ به تو فکر میکنم/و اینکه هر شب از ترافیک سنگین تهران/ زنده به خانه برگشتهام...»
این «درنا» نیست که بهاشتباه از «بزرگراه» سر درآورده باشد، «بزرگراه» است که انگار بهیکباره در مسیر «درنا» ظاهر میشود، همان بزرگراه که تا دیروز یحتمل گندمزاری بوده است با آواز رنگارنگ پرندگان و این پرنده است که تقدیر تلخ را تاب آورده و راهی به لانهاش میجوید:
«مثل درنایی بیتاب/ که در ترافیک همت گیرکرده باشد/به تو فکر میکنم/ و با سر به شیشه پنجره میکوبم/ و در سینهام/ طفلک معصومی/ بال هایش را برای در آغوش کشیدن امتحان میکند...»
شاعر در کتاب «درنا در بزرگراه» آنقدر به پرندگیاش نزدیک است که نمیخواهد موجود دیگری باشد، حتی اگر آدمها نشانهاش گرفته باشند، حتی اگر در مسیر لانهاش با چراغهای ماشینی تصادف کند.
«درنا» ی بزرگراه این بار نماد نیست، خود پرنده است که شاید در زندگی قبلیاش زن بوده است:
«خوبم/ بر بال های محزون درنای در ترافیک مانده/بر خیابان محزون و بلندی که به خانه نمیرسد...»