برای امام مهربانم
مهر خدمت
در صحن راه افتاده بود و بعد از نماز، مهرهای جامانده روی فرشها را جمع میکرد. پیرمرد هربار که خم میشد و مهری برمیداشت، به سختی دوباره میایستاد. با این که درد در چهرهاش مشخص بود ولی لبخندی دلنشین به صورت داشت. این وسط کودک 3-4 سالهای که کار پیرمرد را دید، چند مهر از داخل جامهری برداشت و دوان دوان خودش را به پیرمرد رساند. چند کلمه نامفهوم گفت و مهرها را به سمت پیرمرد دراز کرد. پیرمرد خندید، مهرها را گرفت و دست به سر کودک کشید. کودک دوید تا دوباره برای پیرمرد مهر بیاورد. پدر کودک خودش را رساند و دست بچه را گرفت. پیرمرد گفت: «کاریش نداشته باش، اینم مثل من میخواد خادم مهر بشه.» بعد که تعجب پدر را دید، گفت: «من که لیاقت نداشتم مهر خادمی خود آقا بخوره تو کارنامهام، اقلا خادم مهرهای نمازش باشم.» کودک خم شد و یک مهر برداشت و به پیرمرد داد.ع. کاردار