printlogo


بازیچه هوسرانی در عشق سیاه!

او فقط نقش یک عاشق دلباخته را بازی می کرد و من در حالی بازیچه هوسرانی های او در یک عشق سیاه پوشالی شدم که وعده های ازدواج تنها جملات فریبنده ای بود که مرا به سوی تباهی کشاند و ...
به گزارش اختصاصی روزنامه خراسان، دختری 22 ساله که اشک های ندامت و تباهی برچهره اش به سوگ نشسته بودند، در حالی که فریاد می زد«فقط بازیچه یک عشق سیاه شدم»، درباره سرگذشت عبرت انگیز خود گفت:تک فرزند خانواده و دختری شوخ و شاد بودم به طوری که شیطنت های کودکانه ام همه رامستاصل کرده بود.وقتی دردوران راهنمایی و دبیرستان تحصیل می کردم همه معلمان و هم کلاسی هایم از رفتارهای شیطنت آمیزم دررنج بودند . هر اشتباهی که از دانش آموزان سر می زد اولین نفر سراغ مرا می گرفتند. با وجود این روزهای شیرینی را می گذراندم و خیلی سرحال و شاد بودم تا این که در رشته هنرهای نمایشی وارد دانشگاه شدم. مادرم که تحصیلات دانشگاهی داشت، در یکی از مراکز امدادرسانی کار می کرد و پدرم نیز راننده اتوبوس بود. 
خلاصه با ورودم به دانشگاه مسیر زندگی ام تغییر کرد و رفتارهایم رنگ و بوی سنگین تری به خود گرفت. در همان ترم اول تحصیل با یکی از دانشجویان رشته تئاتر آشنا شدم.«هوشنگ» هم کلاسی ام بود و هر دو نفرما نقشی مهم را در یک نمایش نامه بازی می کردیم. او پسری شوخ طبع و مهربان بود و به همین دلیل هم در اولین برخورد، مهرش را در قلبم جای دادم. خیلی زود روابط ما از نقش های تئاتری به بازی سرنوشت گره خورد و چون کبوتری عاشق،دل به جوانی دادم که انگار نیمه گمشده ام را در چشمان او جست وجو می کردم. حالا دیگر بیشتر اوقات خارج از دانشگاه را با «هوشنگ»می گذراندم و به وعده های ازدواج او دلخوش بودم. خانواده هوشنگ در جنوب کشور اقامت داشتند و او برای تحصیل به دانشگاهی آمده بود که من هم در همان دانشگاه پذیرفته شدم. خلاصه این رابطه عاشقانه ادامه داشت و من هر روز منتظر بودم تا او ماجرای خواستگاری و علاقه اش به من را با خانواده اش در میان بگذارد. به همین دلیل همه این روزهای خوش را در دفتر خاطراتم ثبت می کردم تا بعد از ازدواج این عشق دل انگیز را همواره مرور کنم. یک سال از آشنایی ما گذشته بود که «هوشنگ»با من تماس گرفت و مدعی شد می خواهد یک روز متفاوت را برایم رقم بزند! و جشنی به یادماندنی را برای روز تولدم به یادگار بگذارد! ولی آن شب مهمانی بزرگ خانوادگی داشتیم وتعداد زیادی از بستگانمان مهمان منزل ما بودند. بالاخره در میان همهمه ها و خستگی ها و بارفتن مهمانان،مادرم بلافاصله خوابید و من هم بی درنگ از خانه بیرون زدم و سوار پراید «هوشنگ»شدم که سرکوچه منتظرم بود. با هم به کوه های خلج در منطقه سیدی مشهد رفتیم. او آتشی برافروخت و شمع های روی کیک کوچک را روشن کرد. درحالی تعداد زیادی عکس و فیلم گرفتیم که تازه متوجه شدم من با همان لباس های معمولی و با دمپایی ازخانه بیرون آمده ام.
بعد از آن که شادی و خنده های عاشقانه ما به سپیده دم رسید،هوشنگ پیشنهاد داد بقیه ساعات روز را به خانه مجردی او برویم ولی با آن که مدت زیادی از این رابطه می گذشت،بازهم مخالفت کردم و از او خواستم مرا قبل از بیدارشدن مادرم به خانه برساند. دربین راه او دو نوشیدنی نسکافه ازیک قهوه خانه گرفت و اصرارکرد دقایقی را زیر نورخیابان ها دوربزنیم ولی بعد از نوشیدن نسکافه خواب عجیبی به سراغم آمد! به هوشنگ گفتم سرم گیج می رود وخواب آلود شده ام. دیگر هم چیزی نفهمیدم. چند ساعت بعد وقتی چشمانم را باز کردم روزگارم سیاه شده بود و دیگر نشانی از عفت وپاکدامنی نداشتم. در یک لحظه صدای هوشنگ را شنیدم که می گفت: دارم برایت صبحانه آماده می کنم!ناخودآگاه اشک هایم جاری شد و با توهین و فحاشی به سوی او هجوم بردم! چهره نگران و حیرت زده مادرم را به خاطر آوردم که چگونه عاشقانه برای آینده ام تلاش می کرد. نگاهی به صفحه نمایش گوشی ام انداختم، شایدبیش از صد تماس بی پاسخ از تلفن همراه مادرم بود که شرم وخجالت را نشانم می داد ...
حالا هم هوشنگ مرا با فیلم وعکس هایی تهدید به رسوایی می کند که از این عشق سیاه ثبت کرده است! به همین دلیل دست به دامان قانون شدم تا از جوانی شکایت کنم که مرا بازیچه هوسرانی های خود قرارداد اما ای کاش ...
گزارش اختصاصی روزنامه خراسان حاکی است با صدور دستوری ویژه از سوی سرهنگ مجتبی حسین زاده (رئیس کلانتری رسالت مشهد)اقدامات پلیسی برای دستگیری این جوان هوسران درحالی آغاز شد که بررسی های روان شناختی نیز برای دختر فریب خورده دردایره مددکاری اجتماعی ادامه یافت.
براساس ماجراهای واقعی درزیرپوست شهر