
اسمش نیاز بود، از آن دخترکان شاد و خندانی که مفهوم زندگی در نگاهشان موج میزند؛ کلاس اولی بود و وقتی پرسیدم دوست هم پیدا کرده یا نه؟ گفت روز اول تنهاش به تنه هستی خورده و بعد با هم دوست شدهاند. گفت ما دوتا عین هم هستیم و من هم زمزمه کردم حتما به هم خوردید و با هم قاطی شدید! بلند خندید و گفت: چقدر شما شوخید. من اما شوخی نکرده بودم؛ حقیقت دلنشین اما دردناکی گفتم از آدمهایی که یک روزی یک جایی به ما میخورند و بخشی از خودشان را در ما جا میگذارند؛ لذت یکی شدن با کسی... و امان از روزی که میرود بخشی از ما کنده میشود که دیگر هیچ وقت هیچ وقت پر نمیشود. نیاز جان هستی را دریاب.