
هنوز تقویم روی بهار مانده اما هوا مثل تابستان شده و هوا چنان گرم که عرق روی پیشانی مینشیند، سایهها تنگ و کوتاهاند و پنکه بیوقفه میچرخد. خسته از این گرمای تمامنشدنی، دلم سرمای زمستان را میخواهد؛ همان شبهای بلند که با دستکش و چای داغ کنار بخاری مینشستم. اما مگر همین تابستان، آرزوی زمستان نبود؟ مگر نه اینکه در روزهای سرد و یخزده، گرمای این لحظات را میخواستیم؟ عجیب است که انگار ذهن ما عادت کرده هرگز با حال آشتی نکند. حالا که هوا تابستانی است، شاید لازم باشد به یاد بیاوریم همین گرما همان چیزی بود که در زمستان رؤیایش را داشتیم. شاید اگر یاد بگیریم لحظه را بپذیریم، گرمای تابستان هم به همان زیبایی سرمای زمستان شود.