همیشه گزینه ای دیگر روی میز است!
زن 30 ساله ای هستم که در خانواده ای با قوانین سخت گیرانه بزرگ شدم. پدرم شغل دولتی داشت ولی مردی خشن بود که حتی لبخندهای مرا در خیابان هم رفتاری زشت و بی اخلاقی تعبیر می کرد. مادرم نیز با آن که بسیار مهربان و آرام بود اما در برابر نگاه های سرزنش آمیز پدرم بلافاصله سکوت می کرد و حق اعتراض به رفتارهای پدرم را نداشت. زمانی که به سن نوجوانی رسیدم آرزو داشتم مانند خیلی از دوستانم لباس های دلخواهم را بپوشم، به مهمانی بروم و با جنس مخالف بدون مزاحمت دیگران صحبت کنم! ولی پدرم نه تنها اجازه چنین رفتارهایی را به من نداد بلکه در دوران دبیرستان رفت وآمدهایم را به شدت کنترل می کرد و من حق حتی چند دقیقه تاخیر تا رسیدن به خانه را هم نداشتم!
خلاصه در حالی که از این وضعیت زندانی گونه بسیار دلگیر و ناراحت بودم، روزی در مسیر مدرسه با پسری آشنا شدم که مهرش در دلم نشست. او دو سال از من بزرگ تر بود و با طمانینه خاصی به حرف هایم گوش می داد و گویی مرا به خوبی درک می کرد و احساسم را می شناخت! اما خیلی زود پدرم متوجه ماجرا شد و همه چیز به پایان رسید. از آن روز به بعد من دیگر «هادی» را ندیدم و به خاطر بی اعتمادی پدرم در منزل زندانی شدم. حال فقط درس می خواندم و به دانشگاه می رفتم. وقتی به آخرین ترم تحصیلی رسیدم، روزی مادرم مرا به داخل اتاق برد و گفت: «حالا وقت ازدواج است.» پدرم به خواستگاری «احسان» از من، نظر مثبتی داشت و مادرم نیز به ازدواج من با پسرخاله ام تاکید می کرد ولی هیچ گاه علاقه قلبی به «احسان» نداشتم. او را جوانی می دانستم که بله قربان گوی مادرش است و هیچ تصمیمی در زندگی بدون اجازه مادرش نمی گیرد! از سوی دیگر پدرم او را جوانی مودب و عاشق می دانست که شغل خوبی دارد و می تواند مرا خوشبخت کند! نمی دانم چه شد که «بله» را گفتم و زندگی ام را با «احسان» شروع کردم. شاید می خواستم از شرایط سخت گیرانه زندگی در خانه پدری فرار کنم یا فکر می کردم بعد از ازدواج آزادی های بیشتری دارم! ولی گویی اشتباه می کردم چون ... و رفتار «احسان» هیچ تفاوتی با پدرم نداشت. فقط خاله ام به جای «احسان» تصمیم می گرفت و او فقط مجری اوامر مادرش بود.
با وجود این در آخرین روزهای دانشگاه وقتی فهمیدم باردار شده ام خیلی خوشحال بودم چراکه با به دنیا آمدن «آراد» اندکی احساس شادمانی و خوشحالی به زندگی بازگشته بود. هر بار که با او درباره زنان دیگری سخن می گفتم مدام این جمله را بر زبان می راند که «همیشه گزینه دیگری روی میز است!» من هم موضوع را به شوخی می گرفتم که برخی لفاظی های سیاسی را مسخره می کند! ولی در یک روز وقتی دچار شوک روانی شدم که صفحه شخصی پنهانی را در گوشی تلفن همراهش پیدا کردم و تصاویر و جملات عاشقانه از زنان غریبه دیگری دیدم که با آن ها در ارتباط نزدیک بود وحتی عکس هایی زننده با یکدیگر به اشتراک گذاشته بودند.
هنگامی که موضوع را برایش بازگو کردم خیلی خونسرد گفت: تو زن خوبی هستی اما من دنبال چیز دیگری می گردم. همان طور که گفتم «همیشه گزینه دیگری روی میز است.» تازه فهمیدم که منظور او هوسرانی با زنان دیگر است! انگاری تیری وحشتناک در قلبم فرو رفت و دستانم به لرزه افتاد. در این وضعیت بود که «احسان» هم متوجه ارتباط غیراخلاقی من با «بابک» شد و تصمیم گرفت مرا طلاق بدهد. تازه فهمیدم که هدف بابک از این آشنایی فقط نقشه ای برای هوسرانی بود و من بازیچه ای بیش نبودم. «احسان» دیگر اجازه نداد به زندگی مشترک با او بازگردم و فرزندم را در آغوش بگیرم! حالا که همه زندگی ام نابود شده است تازه می فهمم که چقدر «احسان» مرد بامحبت و عاشقی بود که من قدر او را ندانستم و به دنبال آرزوهای پوشالی تحت تاثیر فضای مجازی،آینده خود و فرزندم را به تباهی کشاندم. اکنون فقط اشک می ریزم و به رفتارهای زشت خودم می اندیشم که چرا وارد این بازی باطل و هوس آلود شدم. ای کاش ...
گزارش اختصاصی روزنامه خراسان حاکی است: با توجه به اهمیت این ماجرای تکان دهنده، سرگرد احسان سبکبار(رئیس کلانتری شفای مشهد) دستور داد تا اقدامات کارشناسی و مشاوره ای برای بازگشت این زن نادم به زندگی مشترک گذشته اش در دایره اجتماعی کلانتری مورد بررسی و کاوش قرار گیرد.
بر اساس ماجرای واقعی درزیر پوست شهر