printlogo


معجزه قله
صابر


حسابی خسته شده بودم که رسیدم به آن تخته‌سنگ صاف. نشستم، نفس گرفتم و پشت سرم را نگاه کردم؛ تکه‌ای شهر، خانه‌هایی که کوچک و بی‌ادعا روی زمین چسبیده بودند و خیابان‌هایی مثل شاخه‌های نازک یک نقشه کاغذی. باد خنک کوه روی صورتم نشست و حس آرامِ فتح، آرام‌آرام در وجودم جریان پیدا کرد. نه فتح یک قله بی‌نهایت بلند، فقط همین که توانسته بودم دل بکنم از هرچه در پایین مانده؛ همین کافی بود تا احساس کنم ارزشمندم و راست قامت، حتی اگر هیچ قهرمانی در کار نباشد. از این بالا، حس می‌کنی چقدر فاصله نگاهت را تغییر می‌دهد. خانه‌ها، ماشین‌ها، آرزوهای دم دستی، حالا دیگر در سایه‌ عظمت کوه و آسمان، رنگ ‌کمتری دارند. انگار به زندگی‌ای بزرگ‌تر پیوند بزنی و بفهمی آنچه همیشگی است، بزرگی دنیاست و زیبایی‌اش؛ نه فانوس کوتاه خوشبختی‌های تکراری. این بالا، یادم می‌ماند گاهی باید جور دیگری دید؛ با چشم‌اندازی آزاد و دلی که جای تنگی برای شادی ندارد.