
شبِ خستهکنندهای بود. کار، شلوغیِ خیابان، دغدغهها یکی یکی صف کشیده بودند توی ذهنش. با هزار فکر و نگرانی وارد خانه شد. بچه، همانجا دمِ در، با صورتِ پر از لبخند دوید و خودش را در آغوشش انداخت. برای لحظهای همه چیز ایستاد. نه ترافیک مهم بود، نه گزارشهای ناتمام اداره. فقط گرمای کوچک آن دستان و برق معصوم چشمها مانده بود. حس کرد خستگیها ذوب شدند و چیزی جز آرامش و محبت باقی نمانده. گاهی یک آغوش کوچک، جانِ آدم را دوباره میسازد؛ بیهیچ سحر و افسانهای.