
مرد ایستاده بود زیر باران، بیچتر و بیعجله. قطرهها بیوقفه بر شانههای خیسش مینشستند و موهایش را به پیشانیاش میچسباندند. شهر در آن عصر بارانی شبیه یک تابلوی شسته شده بود، خطوط محو، نورها درهم آمیخته و صداها آرام و دور. مرد اما غرق فکر شده بود؛ باران را تنها شستن خاکها نمیدید. با هر قطره، انگار لایهای از غم و نگرانیهایش هم فرومیریخت، مثل گلی که از خاک شسته میشود و دوباره نفس میکشد. نگاهش را به عابران شتابزده دوخت. آدمهایی که زیر باران فرار میکنند، برای او قابل درک نبودند. آنها دوست داشتند تمیز و خشک بمانند، اما نمیدانستند چه حس تازگیای در وجود آدم مینشیند وقتی اجازه بدهد باران همهچیز را با خود ببرد. در دلش زمزمه کرد: «هیچ چیز کامل نیست. شاید همین باران خیسَم کند، شاید سرما بخورم، اما این فرصت را دارم که پاک شوم، دوباره شروع کنم و کمی سبکتر باشم.» مرد لبخندی زد و با قدمهایی آرامتر، خود را به دستان باران سپرد.