printlogo


گفت جنگ تمام شود بر می گردم
صادق غفوریان

شهید محمود سبیلیان از شهدای شهرستان کاشمر، از فرماندهان سپاه خراسان در دفاع مقدس و از کسانی بود که برای وصل معشوق لحظه شماری کرد و سرانجام به آرزویش رسید. او وقتی در   آخرین وداع به همسرش می گوید، این بار برای بازگشتم دعا نکن، انگار می دانسته که قرار است به زودی به آسمان پرواز کند و وقتی به مادرش می گوید، وقتی جنگ تمام شود بر می گردم، از زمان بازگشت پیکرش نیز آگاه بوده است. امروز چند دل گفته از عاشقانه های همسر این شهید، دکتر بتول نصرتی را به روایت کتاب «دعا کردم برنگردی» نوشته طیبه مزینانی با هم مرور می کنیم. سید محمود، 1338 در کاشمر متولد شد، فروردین 61 ازدواج   و 4 اسفند 62 در عملیات خیبر در جزیره مجنون ردای شهادت بر تن کرد و پیکرش نیز  31 خرداد 78   به وطن بازگشت.



  گفتم می بینی داره صدات می زنه
دم رفتنش یک بسته سوهان داخل کیفش گذاشتم، کمی با فاطمه سادات بازی کرد، چند بار او را بالا انداخت و روی هوا گرفتش. فاطمه سادات با خوشحالی جیغ می زد و می خندید و به زبان خودش حرف می زد: بَ بَ! بَ بَ...!
با خوشحالی گفتم می بینی داره صدات می زنه، می گه بابا...
خندید و گفت: نه بابا خیال می کنی داره منو صدا می زنه... چند بار اصرار کردم که فاطمه داره تو رو صدا می زنه.
این بار دعا نکن که برگردم
همان طور به خنده اش ادامه داد و گفت: باشد؛ هرچه شما بگویی بتول خانم. هر بار من می روم جبهه، دعا می کنی که برگردم، اما این بار دعا نکن!
دوست نداشتم به این زودی ها شهید شود. دوست داشتم شهادتش به تاخیر بیفتد. آن قدر که پیر شده باشد و بچه هایمان را عروس و داماد کرده باشیم. این طوری هم من از حضورش لذت می بردم و هم او به آرزویش می رسید.

وقتی گفت «این بار دعا نکن که برگردم» نمی خواستم حتی به شوخی هم که شده بگویم، دعا می کنم برنگردی! گفتم: دعا می کنم با پیروزی کامل برگردی. مادرجان صورتش را بوسید و پرسید، الان که می روی، کی بر می گردی مادر؟ آقا محمود با لبخند پاسخ داد: ان شاءا... وقتی جنگ تمام شود بر می گردم!
از زیر قرآن ردش کردم و آب ریختم پشت سرش، او هم رفت اما موقع رفتن، رویش را برنگرداند که یک بار دیگر ما را ببیند. معلوم بود که از ما و دنیا دل بریده است.
خبری از محمود نبود
دو هفته از رفتنش گذشت و خبر عملیات خیبرتمام کشور را پر کرد. گفتند منافقین، نیروهای ما را لو داده اند و بعثی ها آن ها را دور زده اند. هر روز چند شهید می آوردند...
اسفند ماه 62 بود و گل های یاس در آمده بود. اما خبری از آقا محمود نبود. کسی هم نیامد که بگوید برای محمود اتفاقی افتاده. با خودم گفتم، آدمی که فرمانده می شود، بعد از تمام نیروهایش می آید، پس هنوز دیر نشده. این طرف و آن طرف می گفتند از آقا محمود هنوز خبری نیست.
رفتم سراغ یکی از دوستانش، آقای رضایی. گفت: هنوز از سید محمود خبری نداریم، معلوم نیست شهید شده یا اسیر. حتی اسمی از مجروحیت نبرد. فهمیدم هنوز باید منتظر بمانم تا خبری از او شود. هر از گاهی از آقای رضایی و دوستان و همرزمانش سراغ محمود را می گرفتم و هر بار می شنیدم که هنوز خبری نیست.
وسایلش را آوردند
شاید اواسط 63 بود که کیفش را برایمان فرستادند. گفتند توی مقر مانده بود. با ذوق و شوق آن را باز کردم. داخلش قرآنش بود و مفاتیح و یک دست لباس و یک بسته آسپرین که آن موقع برای همه دردها تجویز می شد. آخرین دفتر یادداشتی هم که جلد قرمز داشت و قبل از اعزم توی دستش دیده بودم توی کیفش جامانده بود. گویا فرصت نکرده بود آن را هم مثل دفترهای دیگرش پاره کند و دور بیندازد و یادگاری ماند برای من و فاطمه سادات. برای اولین بار بدون اجازه دفترچه را باز کردم و مشغول خواندن شدم. پر بود از راز و نیازهایش با خدا و قول و قرارهایش با او. به تاریخ زیر متن ها نگاه می کردم و یکی پس از دیگری آن ها را می خواندم.
4 دی ماه نوشته بود: «ای خدا به حق آقا امام رضا، به حق خودت، به حق بیچارگی من کارم را درست کن، یا ا...»
تحصیلم را ادامه دادم
ماه ها گذشت و از محمود خبری نشد، فاطمه سادات یادگرفته بود روی پاهای خودش بایستد. سال قبل در دانشگاه علوم پزشکی تهران قبول شده بودم. با پیگیری برادرانم پرونده تحصیلی از تهران به مشهد منتقل شد و من هم عزمم را جزم کردم به جای خانه نشینی و فکر و خیال، ادامه تحصیل بدهم.


جانم باباجان؟
فاطمه سادات به حاج خانم (مادر محمودآقا) بی بی جان می گفت و به حاج آقا، آقاجان. اما حاج آقا هر بار مخاطب او قرار می گرفت با ذوق و شوق می گفت: جانم باباجان؟ فاطمه سادات تازه زبان باز کرده بود، وقتی برای اولین بار این حرف را درک کرد با خوشحالی طرفم دوید و گفت: مامان، مامان! آقاجانم بابام شده!
از همسرم می پرسیدند
پنج سال را با مادرم و فاطمه سادات در خوابگاه دانشجویی زندگی کرده بودیم. گاهی اوقات مردم از شوهرم می پرسیدند، دلیلی نداشت پنهان کاری کنم. می گفتم مفقودالاثر است. یک بار فاطمه سادات پرسید مامان، مفقودالاثر یعنی چه؟
وقتی آزاده ها به مشهد رسیدند، با مادرم به اردوگاه امام رضا(ع) رفتیم. احتمال می دادم محمود، میانشان باشد یا اگر هم بین آن ها نیست حتما یکی شان از او خبری دارد. با همین دلخوشی به خانه برگشتیم چون خبری از محمود نبود.
در جست وجوی محمود
سال 78 بود، چندسالی بود که در بیمارستان های مختلف مشغول کار بودم و یک سال هم از تخصصم در رشته کودکان می گذشت. 16 سال از آخرین دیدارم با محمود گذشته بود و هنوز خبری از او نبود. رسانه ها اعلام کردند پیکر 600 شهید تفحص را آورده اند. من و فاطمه سادات هم رفتیم و تا می توانستیم اسامی شهدا را روی کانتینرها نگاه می کردیم اما اسمی از محمود ندیدیم به خانه خواهرم برگشتیم. شوهر خواهرم، چنددقیقه ای بود گوشی دستش بود و با کسی حرف می زد. سنگینی نگاهش برایم عجیب بود. آخر سر گفت، یکی از دوستانم پشت خط بود، می گفت: روی یکی از تابوت های شهدای امروز، اسم محمود آقا را دیده!
به خانه خودمان برگشتیم، یک نفر زنگ زد و نمی دانم تبریک گفت یا تسلیت... قرار شد به کاشمر برویم، چون پیکر محمود را به آن جا برده بودند... رفتیم به استقبال. تابوتش را گذاشته بودند جلوی امامزاده، رویش را پرچم گذاشته  و روی تکه کاغذی هم اسم محمودآقای من را نوشته بودند.
خم شدم و کلمه جلاله«ا...» را روی پرچم بوسیدم تا بقیه هم فرصت زیارت داشته باشند.
فقط یک اسکلت
روز بعد گفتند بیایید داخل سپاه تا جنازه را از نزدیک ببینید. وقتی آن جا رسیدیم روی تابوت را باز کردند تا برای آخرین بار محمود را ببینم، می دانستم که آخرین دیدارم با اوست و می توانم او را لمس کنم اما نمی دانستم چه چیز را باید نگاه می کردم. اثری از هیکل درشت او نبود فقط یک اسکلت بود، آن هم بدون سر. خدا می دانست که سر محمودم کجا جا مانده بود...