
در سایه ظهر تابستان، کنار دیوار یک خانه قدیمی، گنجشک کوچکی روی شاخه انجیر نشسته بود. بالهایش از خستگی میلرزید و چشمهایش پر از اضطراب بود. جوجههایش در آشیانه، منتظر صدای مادر و یک دانه تازه بودند. ناگهان صدای سوتی کوتاه آمد. سنگی از سمت تیرکمان پرید و شاخه کناری گنجشک را لرزاند. گنجشک ترسان به پایین نگاه کرد و گفت: «آهای تیرکمون... چرا نمیذاری برم؟ جوجههام گرسنهان». تیرکمون کهنه و چوبی، با صدایی گرفته و غمزده پاسخ داد: «منو ببخش. منم اسیرم. دستهای بیرحمی من رو مجبور کردن». گنجشک با ناامیدی گفت: «ولی من وقت ندارم. هر بار که میخوام برای جوجههام غذا ببرم، تو سنگ میاندازی. نمیتونم از اینجا تکون بخورم». تیرکمان آهی کشید: «ای کاش میتونستم کمکت کنم. اما من ابزار آزارم، نه ناجی.» خورشید کمکم به سمت غروب میرفت. گنجشک دلشوره جوجهها را داشت. با آخرین رمق، دوباره خود را آماده پرواز کرد. همان لحظه دست پسربچه، چرم تیرکمان را تا نهایت کشید. سنگ آماده پرتاب بود. در اوج این کشمکش، ناگهان صدای بلندی آمد. قلاب تیرکمان پاره شد! چرم و سنگ به زمین افتادند. پسربچه با تعجب به تیرکمون شکسته نگاه کرد. تیرکمان با صدایی ضعیف اما رها گفت:
«برو گنجشک! برو و دیگر برنگرد. من دیگه اسیر نیستم.» گنجشک از فرصت استفاده کرد و با تمام توان به سمت آشیانهاش پرواز کرد. این بار، نه سنگی در کار بود و نه ترسی. فقط رهایی... و امید برای جوجههای گرسنه.