آق کمال در تولد سورپرایز میشود
جاتان خالی پریشب تولدُم بود. دِگه از وقتی سنُم بالا رفته، با تولد خیلی حال نِمکنُم. ولی عیال گفت فقط خانوادههامانه دعوت مُکنه. گفتُم بِری شام تو زحمت ننداز خودته، بِرم بیرون. گفت باشه! یَگ تعارفی زدُم، اویم رو هوا قاپید. جاتان خالی رفتِم یکی از ای فوتکورت مِگن، فودکورت مِگن، چیه، از همونا که مُد رفته، همه جور غذا دِرن. قبلش عیال گفت سر راه برو فلان قنادی، کیک سفارش دادم. گفتُم بابا ای کاراته نکن، بچه که نیستُم. گفت: «نه باید کیک باشه برای تو عکسهای اینستا.» جلوی مغازه نگه داشتُم، گفت بیزحمت برو بیگیر. رفتُم و آقاهه گفت قابلی ندره، اِقد مِشه. عیال حساب نکرده بود! خلاصه گیریفتُم و رفتِم همو فوتکورته. هرکی یَگ چیزی سفارش داد. عیال اشاره کرد که برو حساب کن. اِنا حالا خوب رفت! فکر کردُم مهمون عیال باشِم، ولی مهمون خودُم بودِم. خلاصه غذا ره خوردِم جاتان خالی و عیال گفت: «خب حالا نوبت کیک و کادوئه.» از هم کل تولدی، همی قسمت کادو دادنشه دوست درُم. بنده خدا خانواده خودُم که نقدی حساب کردن. خانواده عیال هم یَگ ماهیتابه دو طرفه دادن، چون دخترشان خیلی لازم داشت! نوبت کادوی عیال بود که دیدُم یَگ جعبه بیرون آورد و داد بهم. درشه با ذوق و شوق وا کردُم و... خیلی سعی کردُم خودمه سورپرایزی نشون بدُم. همو ساعتی بود که چند وقت پیش خودُم اینترنتی خریده بودُم. گویا چند روز پیش رسیده بوده خانه و عیال همو ره به حساب کادوی تولدُم گذاشته بود! خلاصه شب خوبی بود و خوش گذشت. وقتی رسیدِم خانه، عیال پاکت پولهای تولدیمه ازم گیریفت و گفت: «باشه دست من، این ماه خرج خونه خیلی زیاده، لازم می شه.» ایَم از تولد گیریفتن سورپرایزی بِری مو!