printlogo


محبتی که بدعادت می‌کند

​​​​​​​
پدربزرگی برای نوه‌هایش تعریف می‌کرد: «در زمان جوانی‌ام متکدی بود که هر روز صبح وقتی از قهوه‌خانه نزدیک مغازه‌ام رد می‌شدم، جلویم را می‌‌گرفت و منم هر روز یک تومان به او می‌دادم. این کار هر روز من و او بود. آن‌قدر این کار ما روزمره شده بود که آن فرد  دیگر حتی به خودش زحمت نمی‌داد پول را طلب کند. فقط براش یک سکه می‌گذاشتم  و می‌رفتم. او هم تشکر نمی‌کرد. تا این که چند روزی مریض شدم و سر کار نرفتم. بعد از یک هفته که زدم بیرون و دوباره به آن محل برگشتم، می‌دانید چه اتفاقی افتاد؟» نوه‌ها با کنجکاوی پرسیدند: «چی شد پدربزرگ؟» پدربزرگ گفت: «آن متکدی  به محض این که من را دید گفت کجا بودی؟ تو 8 تومن به من بدهکاری، رد کن بیاد»!