printlogo


داستانک
خفاش مکار 

​​​​​​​
خفاشی سر به هوا داخل لانه راسویی شد. راسو پیشقدم شد بر خوردن خفاش. خفاش بینوا زود گفت: «ای راسو مرا ببخش! من که موش نیستم که می خواهی مرا بخوری. من مرغکی هستم، مگر بال هایم را نمی بینی؟» حیله کارساز شد و راسو اجازه خروج به خفاش داد. دگر روز خفاش گیج و بی اندیشه دوباره داخل لانه راسوی دیگری شد که دشمن مرغکان بود. راسو با پوزه درازش قصد خوردن خفاش کرد. خفاش گفت: «ای راسو؛ من کجا شبیه مرغکان هستم؟ خوب به من نگاه کن، من موش کوچکی هستم. هرچه موش زنده باد!» و دگر باره با این نیرنگ از مرگ رهانیده شد آن خفاش زرنگ.
نویسنده: ژان دو لافونتن