printlogo


حکایت
تو كز محنت دیگران  بی غمی...


 استاد مکتب خانه صدایش كرد. پسرک ایستاد. استاد گفت: شعر بنی آدم را بخوان. شروع كرد: بنی آدم اعضای یكدیگرند... كه در آفرینش ز یك گوهرند... چو عضوی به درد آورد روزگار... دگر عضوها را نماند قرار... به این جا كه رسید سکوت کرد؛ استاد گفت: بقیه‌اش را بخوان! پسرک گفت: یادم نمیاد. 
استاد با عصبانیت گفت: یعنی چی؟ این شعر ساده را هم نتوانستی حفظ كنی؟! پسرک گفت: آخر مشكل داشتم، مادرم مریض شده، پدرم هم از صبح تا شام کار می‌کند، من باید كارهای خانه را انجام بدهم و مواظب خواهر و برادرهایم هم باشم، ببخشید... استاد گفت: ببخشید؟ عذر خواهی‌ات را نمی‌خواهم. مشكلات تو به من مربوط نمی‌شود! 
در این لحظه دانش آموز گفت: استاد یادم آمد، تو كز محنت دیگران بی‌غمی... نشاید كه نامت نهند آدمی!