و دانه ریخت بیایی کبوترش باشی
دوباره آینهای در برابرش باشی
نه این که پر بکشی و به شهر او نرسی
میان راه پرستوی پرپرش باشی
مدینه شهر غریبی برای فاطمه هاست
نخواست گم شدهای مثل مادرش باشی
خدا تو را به دل بی قرار ما بخشید
و خواست جلوهای از حوض کوثرش باشی
به قم رسیدی و گم کرد دست و پایش را
چو دید آمدهای سایه سرش باشی
اجازه خواست که گلدان مرمرت باشد
و تا همیشه تو یاس معطرش باشی
نگاه تو همه را یاد او میاندازد
به چهرهات چه میآید که خواهرش باشی
خدا نخواست تو هم با جواد کوچکِ او
گواه رنج نفسهای آخرش باشی
نخواست باز امامی کنار خواهر خود ...
نخواست زینب یک شام دیگرش باشی