کله چقوکی
آق کمال حلقه میخرد
نِمدنُم چی حسابه که هروقت پولمان ته مِکشه، مثلا آخر ماه، بیشتر هوس مکنِم که خرید کنِم. مثلا همی الان. هنوز چند روزی تا وقت حقوق گیریفتن مانده، ولی با عیال عین همی هوری ووریا، هی مخوام خرید کنِم. حالا کاش خرید به دردبخور باشه، همش خرت و پرت و زلم زیمبو و خنزر پنزر. او روز کله سحر عیال داشت مِرفت سر کار، گفت: «کمال شب که اومدی بریم یه جفت حلقه بخریم.» گفتُم: «از ای حلقهها که مِندازن دور کمرشان و قِر مِدن تا لاغر بِرن؟ ها خیلی وقته تو فکرشُم که ای خیکمه آب کنُم.» گفت: «نه بابا، حالا بحث خیکت به کنار، منظورم حلقه ازدواج بود.» آقا ما رِه مِگی، دهنُم وا موند. سریع با خودُم حساب کردُم که نکنه سالگرد ازدواج یا عقد یا آشنایی یا خواستگاری یا یَگ چیزی هست که یادُم رفته، ولی یادُم نیامد. با احتیاط گفتُم: «عیال گلُم، مِشه مناسبتش رَم بگی؟» کاملیاخانم خندید و گفت: «بدون مناسبته. همین جوری گفتم بریم برای تنوع دو تا حلقه ارزون بخریم. هوس کردم!» حالا بیا و درستش کن. گفتُم: «عزیز جان، خیلی هم خوبه، ولی مِدنی که آخر ماهه و طبق معمول کفگیرُم به ته دیگ خورده...» وسط حرفُم پرید و گفت: «جوش نزن، من حساب میکنم...» نذاشت ابراز خوشحالی کنُم و فوری گفت: «البته بعد که حقوق گرفتی باید بهم برگردونی!» اِنا حالا خوب رفت! گفتُم: «چشُم!» دوباره گفت: «ولی شیرینیش رو باید خودت بدی ها! امشب شام مهمون تو.» ایَم از ای.