printlogo


آرزوی سوم پیرمرد

پیرمردی روی صندلی در پارکی نشسته بود که ناگهان به خودش آمد و متوجه شد هیچی یادش نیست. نه می‌دانست کجاست، نه می‌دانست کیست، نه می‌دانست از کجا آمده و کارش چیست. پیرزنی که کنارش نشسته بود، لبخندی زد و دهان بی‌دندانش هویدا شد. پیرزن گفت: «انجام شد. آرزوی سومت رو بگو.» پیرمرد به‌شدت جا خورد. گفت: «کدوم آرزوی سوم؟ وقتی آرزوی دومی در کار نبوده!» پیرزن دوباره خندید و گفت: «آرزوی دومی در کار بوده. آرزوی دومت این بود که همه‌چیز رو فراموش کنی. الان باید آرزوی سوم و آخرت رو بگی.» پیرمرد کمی فکر کرد و گفت: «بسیار خب. باورم نمی‌شه که اینو ازت می‌خوام ولی الان آرزو دارم دقیقا همه زندگیم رو، همه‌چی رو دوباره به یاد بیارم.» پیرزن با لبخند دستی در هوا چرخاند و قبل از غیب شدن گفت: «انجام شد، اما آرزوی اولت هم دقیقا همین بود!»