پیرمرد باغبانی در صبح زمستان پر از برف متوجه شد یکی از درختان انجیر باغش میوه خوب و مرغوبی داده. این را به فال نیک گرفت و ظرفی پر کرد و به نزد شاه برد. شاه چند دانه خورد و گفت: «فعلاً قصد شکار دارم. تو این جا بمان تا برگردم و به تو چیزی بدهم». از قضا شکار شاه طولانی شد و پیرمرد که معطل مانده بود، بنای اعتراض گذاشت. نوکرهای شاه او را در کاهدان زندانی کردند و چون دیدند باز هم او اعتراض میکند، او را راهی دیوانهخانه کردند. یک سال بعد پادشاه از همان دیوانه خانه بازدید کرد. پیرمرد را دید و شناخت و گفت: «ما فراموش کردیم انعام تو را بدهیم، حال بگو چه میخواهی؟» پیرمرد گفت: «یک اره میخواهم با یک کیسه آهک». شاه دلیل این کار را پرسید، گفت: «میخواهم با اره بیخ درخت را ببرم و آهک را هم روی ریشه آن بریزم چون درختی را که بیموقع بار دهد، باید از ریشه خشکاند.»