آق کمال به رستوران میرود
مسوت رفیقُم پیام داد که شام بِرم بیرون. اسمش مسعوده ولی همه بهش مِگِم مسوت. شب با عیال رفتِم دنبالشان. گفتُم خب کجا بِرم؟ گفت هوس پیتزا کردُم. عیالش گفت ولی باید کم بخوری ها، دِری چاق مِری. گفتُم حالا بِرم اونجا با هم قاطی مکنِم. رفتِم یَگ پیتزافروشی معروف. هم تا داشتُم ماشینه پارک مکردُم مسوت گفت: «نِه اینجی خیلی کلاسش بالایه و لقمه از گلومان پایین نِمره. بِرم یَگ جایی که به گروه خونی مایَم بخوره.» عیال بهم چشمک زد که راست مِگه. دوباره راه افتادِم و بعد از نیم ساعت تو ترافیک رسیدِم به یَگ جای معروف ولی آرزونتر. هم دم در که ترمز کردُم، مسوت گفت: «نِه اینجی هم شلوغه، صدا به صدا نِمرسه. مخوایم دو کلوم با هم اختلاط کنِم. برِم فلان جا مو مشناسُم.» گفتُم باشه. تو یَگ کوچه پس کوچه پیداش کردِم، چغوک پر نِمزد. معصوم خانم، عیال مسوت یواشکی گفت: «ازبس خلوته نکنه غذاش خوب و تازه نباشه؟» مسوت گفت: «نِه خوبه، مو یَگ بار وقتی بچه بودُم آمدُم.» گفتُم خب پس استاد رستوران شناسی تائید مُکنَن! جاتان خالی غذاش خوب بود. کلی هم حرف زدِم و خندیدِم. رفتِم که حساب کنِم، اِنا حالا خوب رفت... چشمتان روز بد نبینه، یَگ فاکتوری جلومان گذاشت که اگه رفته بودِم شاندیز شیشلیک مخوردِم آرزونتر درمیآمد. مو که زهرُم شد، مسوت هم از دماغش درآمد. چاره نبود، کارت کیشیدِم ولی دِگه پشت دستمه داغ کردُم که جای خلوت و جایی که منوش قیمت نِدره و مسوت معرفی مُکنه، نرُم. ایم از ای.