همکاران دیگری که از کشورهای دیگر بورس کتابخانه را گرفتهاند از من دعوت میکنند که آنها را در جشن اکتبر همراهی کنم. قصه این است که در استان باواریا که مرکزش مونیخ است، جشنی سنتی به مناسبت از راه رسیدن ماه اکتبر برگزار میکنند؛ مردها و زنهای بسیاری را میبینی که لباسهایی سنتی به تن دارند که مرا به یاد شخصیتهای قصههای عامیانه غربی میاندازند. جشن بزرگی است و جمع زیادی از مردم با بچههایشان آمدهاند به جایی که همان شهربازی خودمان است و البته خیلی بزرگ تر. کلکسیونی است از تاب و سرسره و چرخ و فلک و...[در این بین] به تماشای سیرک فلی میرویم. من قبلاً نشنیده بودم اما فلی حشرهای فوق العاده ریز است که به زحمت با چشم دیده میشود. این حشره روی پوست بدن آدم مینشیند و خونش را میمکد. فلیها زور بازوی خارق العادهای دارند؛ یعنی میتوانند وزنههای بزرگ را بلند و پرتاب کنند؛ فضای سیرک حدوداً سه برابر یک دکه روزنامهفروشی است. یعنی غیر از این هم نمیتواند باشد، چون تعداد تماشاگران باید آن قدر کم باشد که بتوانند از نزدیک و بهقولی با چشم غیرمسلح و بدون بالا رفتن از سر و کول همدیگر و هل دادن، به گود زورخانه فلی فسقلی خیره شوند که در آن قرار است حشرهای ریزتر از کله مگس، عملیات محیرالعقول انجام دهد. مردی که برنامه را اجرا میکند با نوک پنسی که در دست دارد، فلیها را بلند میکند و ذره بینی به دست ما میدهد تا بتوانیم یک فلی را روی نوک پنس ببینیم. بعد آنها را نزدیک توپهای ریز و کاغذی میبرد و آنها هر کدام یک تکه کاغذ کوچک را بر میدارند به طرف دروازه کوچولوی فوتبال شلیک میکنند؛ بعضی از شلیکها گل میشود و فریاد تحسین بچههای کوچک را به هوا میبرد. بعد هر کدام گاری کوچکی را میکشند و میبرند و خلاصه از این حرفها! بچههای کوچک بیشتر از ما از این سیرک لذت میبرند و ما هم طبق معمول خوشیم به خوشی آنها و...
برگرفته از کتاب
«زندگی روی سیاره ما»
اثر دیوید آتنبورو