آق کمال میترسد
از وقتی آمدِم ای خانه جدید، داستانهای جالبی هم برامان پیش میِه. قبلا بالای خانه خُسرُم زندگی مکردِم، خیلی هم خوش مِگذشت بهمان. بعد دِگه دیدُم خیطه که چند سال داماد سرخانه باشُم. یَگ آپارتمان نقلی گیریفتِم و با عیال اسبابکشی کردِم اینجی. البته غرزدنهای عیال هم تو ای جابهجایی بیتاثیر نِبود! خلاصه اینجی با همسادههامان ماجراها درِم. مثلا همی پریشب که هوا بارونی بود، نصف شب خواب بودِم یَگهو از صدای گرومبَستی از خواب ورخاستِم. حالا گیج و منگ، نِمدنستُم شبه، روزه، غروب پاییزه، دلم غمانگیزه... چیه؟ عیال گفت: «فکر کنم یه چیزی منفجر شد» گفتُم: «ولی بوی دولَخ و گاز و آتیش نمیه» گفت: «خب پاشو برو یه نگاهی بنداز!» گفتُم: «پام خواب رفته!» گفت: «مرد گنده! میترسی؟» گفتُم: «نِههه! یَگ کمی دلشوره درُم...» تا عیال خواست عصبانی وَرخزه بره، دیدُم در آپارتمانه مزنن. گفتُم اِنا حالا خوب رفت! حتما بهمان حمله کردن... رفتُم پشت چشمی در، دیدُم همساده پایینیمان، خانم طالبیه. یَگ پیرزن گوگولی مگولی که تنها زندگی مُکنه. دَره واکردُم. ترسون و لرزون پرسید شنیدی؟ گفتُم: «ها مادرجان. صدا از شما بود؟» گفت: «نِه مادر، فکر کنم آسمون غُرنبه بود.» گفتُم: «خب پس به خیر گذشت!» گفت: «مو مترسُم ننه...» عیال آمد دم در و حال و احوال. یَگهو عیال تعارف کرد که بیِن خانه ما تا نترسِن. خانم طالبی هم نه گذاشت و نه ورداشت، آمد تو، پتو و متکاش هم همراهش بود! بنده خدا رو مبل تو هال خوابید ولی اِنقدر خروپف کرد تا صبح که ما نتنستِم بخوابِم. ایَم از ماجرای شب بارونی مشهد.